وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








9 / 1393
شکسته ساز

شکسته ساز

به حیرتم که فتادم ز پا و میخیزم

به روز حادثه شمشیر آخته تیزم

هزار بار که می افتم از فراز به زیر

دوباره جان به تنم آمد است و میخیزم

به باغ حسن که می میرد عندلیب سخن

به دادخواهی مرغان چرا که نستیزم

همیشه دربدری میکشم برای بهار

ز اشک پرس حکایت ، اسیر پاییزم

دلم گرفته از این سیر عمر بی بنیاد

در این گذار بلا خیز، من که شبخیزم

به صبح عافیتت کی رسی تو روشنگر  

" بگو قبای ژنده خود من کجا بیاویزم "

شب است و ماه در آیینه ی نگاهم نیست

شکسته ساز سه تارم ، چه شور انگیزم ؟!





نويسنده : روشنگر