شکسته ساز
به حیرتم که فتادم ز پا و میخیزم
به روز حادثه شمشیر آخته تیزم
هزار بار که می افتم از فراز به زیر
دوباره جان به تنم آمد است و میخیزم
به باغ حسن که می میرد عندلیب سخن
به دادخواهی مرغان چرا که نستیزم
همیشه دربدری میکشم برای بهار
ز اشک پرس حکایت ، اسیر پاییزم
دلم گرفته از این سیر عمر بی بنیاد
در این گذار بلا خیز، من که شبخیزم
به صبح عافیتت کی رسی تو روشنگر
" بگو قبای ژنده خود من کجا بیاویزم "
شب است و ماه در آیینه ی نگاهم نیست
شکسته ساز سه تارم ، چه شور انگیزم ؟!
نويسنده : روشنگر