وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1 / 1393
جسم چاک چاک

جسم چاک چاک

با خاطرات خوب تو شب را سحر کنم

بود و نبود غیر تو از سر بدر کنم

هستم در انتظار که روزی از این دیار

بار سفر ببندم و با تو سفر کنم

با جسم چاک چاک ز شمشیر تیز دهر

خوناب اشک ریزم و در تو نظر کنم

شاید که با نگاه طبیبانه بنگری

بر من که با تو نیز سخن مختصر کنم

زخم دلم ز روز ازل التهاب داشت

با درد ساختم که بلا بی اثر کنم

دست قضا به سینه من زد که هان خموش

تقدیر این نبود جهان پر شرر کنم

با یاد او که خاطر خود شاد میکنم

روشنگرا بگو که برایش خطر کنم





نويسنده : روشنگر