وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1380
چهره پرچین

( چهره پرچین )

لبخند تو حکایت شیرین است

فرهادها چو روی تو می بینند

در دام عشق گرفتارند

پس بی قرار هرچه  تو می خواهی

آن می کنند که شیرین است

لبخند تو حکایت باران است

بر صخره های سخت چو می بارد

نرم است و با طراوت و تمکین است

اینک بخند و خنده ی   مستان بین

با قهقهه

سپاه غم دل را

معدوم کن که رسم  ِ به آیین است

اینک بخند و خنده گلها بین

این بوستان ِ سبز و خوش و خرم

این زندگی

آه

چه شیرین است

لبخند تو ترنم  ِ یک ساز است

از زخمه ها چه بیم که سنگین است

اینک بخند و عقده دل وا کن

رخسار تو در آینه غمگین است

لبخند تو صدای خوش آوازیست

" تنها صداست که می ماند "

حرمان چو دید تبسم را

خندید و گفت چه شیرین است

تصویر خویش را در آینه خودبینی

بینا  نگر که چهره ی    پرچین است

لبخند تو مرا چو به وجد آورد

گفتم هزار بار که تسکین است

ای وای من چه پریشانی !

زیبا  نگر ، که پریشانی

از قصه های کهنه ی   دیرین است

اینک بخند ، اخم مکن بر من

جان در کف ِ حکایت شیرین است

فرهادها که تیشه به دست آرند

پیکر تراش ِعاشق خوش بین اند

ای دل چه رفت بر تو که بد  دیدی

ای وای من شکایت دیرین است

 





نويسنده : روشنگر