وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








3 / 1394
رهوار جهل

( رهوار جهل )

رهوار جهل می رود آنسو که گردباد

بر میکند ز بن

آن ریشه های کهنه دیرین را

زین آتش زبانه کش بی مهار

سوزد هزار سوسن سیمین را

تاول زند

ز زخم بد اندیش

این غمگنانه دل مسکین را

...

ای زشت روی بد اندیش

ای از نژاد دیو و دد و اهرمن

کجا ؟

با داس مرگ

با تیغ تیز آگین به زهر خشونت

تو

این خوشه های نورس گندم را

بر باد میدهی

جایی که نیست

جز عشق و جز امید

ای اهرمن بگو

چگونه پاسخ فریاد میدهی ؟

جایی که آفتاب

هر روز صبح

خنده کنان

نور می پراکند از آسمان

بر ظلمت و سیاهی و بر مرگ شب که رفت

در لاک خویش

تا که دگر بار

با سوسوی ستاره و مهتاب

بیرون خزد

بگونه یک جان پر ستیز

شبیخون زند

بر نور یک ستاره

که در آسمان شهر

پدید آمد است ز دور

ای دیو بد سگال

چه بر باد میدهی ؟

...

اندوه من ز شهر بی آذین است

ای جغد شوم نشسته بر آوار آرزو

یک عندلیب

بر شاخه های خشک درختان شهر

در فصل انجماد و نفسگیر

جایی که نیست

لانه امنی برای او

او در مهار و در اسارت پرچین است

اندوه من

ز توست

که میسازم

با این دل تاول زده

آوخ که سخت

چه غمگین است

من یک ستاره بی سویم

در آسمان شهر

شهری که خفته است

دردش نهفته است

این تیره شب سیاه

با پرده های پنجره بسته ام هنوز

فصل خصومتش

که پایان پذیر نیست

گویا تباه نامه خود را نوشته است

از این تباه نامه

ای بدسگال

بین که چه چرکین ام

...

ای بر سوار مرکب جور و ستم بدان

که من

با جهل نمی سازم

استاده استوار

طوفان جهل را که همآوردم

با موج پر درخشش خورشید شیر گیر

هم آوازم

...

من با نسیم

پرده شب را دریده ام

من با چکاچک شمشیر دست شیر

با آفتاب در پس آن شیر پیر

سختم

زمختم و من

چو پولاد آبدیده ام

فصل بهار را

با خنده های باد خنک بر سریر بخت

خواهم نشاند

من خواب دیده ام

عمرت تباه گشته

ای بر سوار مرکب رهوار جهل و جور

بالا بلند قامت رعنا خمیده ام

لیکن بدان

شیرم

ز بیشه زار کهن من رمیده ام

غرش کنان

به عرصه آن کارزار بین

آن پیکر نهیف تو را

من تکیده ام

استاده استوار

چون

یک قطره ام

ز ناوک مژگان چکیده ام

...

اینک ببین که آه چه غمگین ام

پا در رکاب کرده چه سنگین ام





نويسنده : روشنگر