( پیکار زاغ )
بلبلی بر شاخساری میگریست
بر بساط هفت رنگ هست و نیست
سینه ای از درد جانسوزی که داشت
بذر غم را در دل خونین بکاشت
ترسش از پاییز بد اندیش بود
وحشتش فرجام کار خویش بود
یک صدای خفته ای در زیر داشت
ناله ای از روزگار پیر داشت
پر کشید و رفت در جایی دگر
هدهدی را دید او تاجی به سر
هدهد از مرغان به راهی بی دلیل
خود نمی رفتند بی اذن جلیل
بود هشیاری که ره هموار دید
رهنمون گردید از گفت و شنید
بلبل نالان شکایت ها نمود
بود آن چیزی که خود را وا نمود
لانه ام ویران طوفان بلاست
چاره دردم مگر نزد شماست
غرش باد است در گوشم هنوز
یاد بادش آن بهار نیمروز
شب که شد میلرزم از تنهایی ام
روز ، سرگردان و یک شیدایی ام
غمگنانه هدهد از دردش گریست
گفت یا رب باد پاییزی ز چیست
بلبل ناشاد از حسرت بسوخت
هدهد از حیرت دهان خویش دوخت
زاغی از راهی که بود آن دورها
جنسی از خفاش و آن شب کورها
آمد و بر صخره ی سختی نشست
گوش داد آن ناله های تیره بخت
هدهد آن آغوش خود را باز کرد
بلبل بیچاره را دمساز کرد
زاغ در اندیشه ی پیکار بود
حال بلبل حال هدهد زار بود
زاغ بی اندیشه کار آغاز کرد
سینه پر کینه پر آواز کرد
سینه بی کینه ی بلبل بسوخت
هدهد از پیکار آتش برفروخت
زاغ در پیکار آخر چیره شد
بی مروت در پی اندیشه شد
لاشه ی بیجان بلبل را بخورد
هدهد افسر به سر را هم فسرد
دست آخر اهرمن پیروز گشت
وای من امروزمان دیروز گشت .
نويسنده : روشنگر