مطرب بزن آن پرده تا عشق بپا خیزد
این عقل مآل اندیش در خویش فرو ریزد
این آب به غربال است بیهوده مگردانش
آن موج ِ خروشان است با صخره گلاویزد
بر ساحل آرامش عقل ار چه رجزخوان است
عشق است که با ساحل ، دریاست که بستیزد
این زاهد خودبین است با دشنه به محرابش
آن ساقی میخانه پیمانه ی می ریزد
این سایه ی خورشید است بی او نبود هرگز
آن عشق چو خورشید است شوری که برانگیزد
روشنگر عشقم من سرتا به قدم فریاد
با عشق به محرابم نجواگر این ایزد
نويسنده : روشنگر