( پا در رکاب )
دلتنگم از حکایت پاییز برگریز
در گوشه ای نشسته
ننوشیده باده ای
جامم تهی ست
در آسمان ذهن پراکنده ام هنوز
ابری سیاه هست
که نمی بارد
با التهاب
من
هر در که میزنم
دیوی ست بدسگال که در میگشایدم
میراندم ز درب خانه ی خود
زشت روی پیر
دیریست با خدای به نجوایم
نجوای عاشقانه دارم و در خویش
یک کوره ام
که هیزم بختم شراره اش
سر میکشد
ز آتش یک سینه آرزو
ایکاش
نمی آمدم پدید
من
تکرار یک جوانی پر حسرتم هنوز
راهی که رفته ام
پر سنگلاخ بود
اینک بساط پیری خود را گشوده ام
یک سفره ی تهی
بس لقمه ، درد و رنج ، که هر روز میخورم
با پیکری نهیف
یک سقفی از هزار تیرک چوبی سخت سست
بالا سرم
یک ژنده پوش سالخورده ی دوران کارزار
در جستجوی گمشده ای هستم
تا صفا و گرمی آغوشش
بار دگر
بهار دل انگیز و هوای دیارم را
یا آن شرجی چسبناک عشق جوانی را
در خاطر ناشادم
یادآورم کند
که من از دست رفته ام
افسوس میخورم
امروز
بذر امید را کسی در کویر نمیکارد
یک پنجره رو به طلوع خورشید روز
باز نمیگردد
و لبخند خوش
خشکیده بر لبان ترک خورده از دریغ
ای وای من
افسردگی چه بیداد میکند
بس لاله داغدار
بس باغ سوخته
بس کنده ی درخت فسرده از آن تبر
کابوسی از حکایت امروز است
چشم انتظار چه باشم من
با کوله بار درد
شاید که هیچ
من
باید
پا در رکاب خویش خودم باشم
تا عشق زنده است
و امید پا بجاست
نومید نیستم
نويسنده : روشنگر