وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








4/1394
بینوایان

 ( بینوایان )

دردت بجانم کودک بی خانمانم

رنجت چه می کاهد مرا آرام جانم

در زیر آواری و من در بستر خود

چون مار می پیچم به خود چون نیمه جانم

این گنبد مینایی از کی اینچنین شد

در پرسش از گلدسته ی بانگ اذانم

این آسمان صاف دود اندود گشته

آن نوبهاران گشته چون فصل خزانم

اشک غم آلود تو یک تصویر جانکاه

از حسرت و اندوه تو من در فغانم

بر مسند قدرت نمی بیند جگرخوار

بر زخم جسم و جان تو قطره چکانم ؟

من با خدا همواره در نجوایم هر روز

آیا نمیداند که با صدق بیانم

دست دعا بر درگهش هر روز دارم

از بهر توهمواره من اندیشه سانم

انسان نماها در مکانی امن باشند

با تو همآوازم که منهم بی مکانم

من از دیاری میسرایم این سرودم

چون بلبلی سرگشته خود بی آشیانم

بار محبت بس گران است کودک من

زین دلستانی عاقبت هم بی امانم

خمپاره و آتشفشان و تیغ و دشنه

خود ، کی به پایان میرسد من بد گمانم

قلب تو مجروح است و زخم تو دمادم

در التهاب است کودکم ، من نیک دانم

نفرین بر این اهریمنان سنگدل باد

بی شادی ات من میتوانم نغمه خوانم ؟

باد بهاری می وزد امید فردا

بر خشکی باغ امیدت باغبانم

با عندلیبان بی گمان در باغ دلها

خود میسرایی نغمه ها ای نوجوانم

ماتم سرا گردیده آخر محفل تو

در سوک مرگ دوستان مهربانم

آنکس تو را در بادیه بی خانمان کرد

آخر بدان تیری به قلبش می نشانم

بر گرد شمع اشکریز پیکر تو

پر میزنم در گردشی پروانه سانم

کز دست اهریمن ندیدم ایمنی را

دردیست در اعماق مغز استخوانم

کو آن بهاری کز عرب دم میزد آخر

عزم عجم آورد این باد خزانم

من از تبار رستم دستانم اکنون

با رخش خود میتازم و یاری رسانم

شعرم صدای مردم ایرانزمین است

ای میزبان خوب من ، من میهمانم

شعر و شراب و شور و شنگ و مهربانی

می آورم خود ارمغان ای میزبانم

سنگر نمیسازم برای کشتن تو

مسند نشین خوب بزم عاشقانم

فریاد از بیرحمی آن سنگدل باد

خاموش ننشینم بریده این زبانم

این حجم تنگی کز ملخ ها در امان نیست

من نیز چون تو خوب من ، کی در امانم

این مزرعه سبز است در چشم حسودان

آتش زند هر دم به باغ و بوستانم

در انتظارم مرگ اهریمن سر آید

با قلب مجروح تو چون من همزبانم

فریاد خاموش است این شعر و ترانه

روشنگرم با ساز تو آواز خوانم.





نويسنده : روشنگر