( از تبار سکوت )
من از تبار سکوتم چو صخره بر لب جوی
مثال سنگ صبورم فتاده در راهی
ز دست حادثه ره سنگلاخ می بینم
به پای خویش در افتاده ام به یک چاهی
بیا و دست نوازش بکش تو بر سر من
در این زمانه من از خویش رفته ام از یاد
کسی نبود به عمرم مرا بخنداند
به اشک و آه و فغان مادرم مرا چو بزاد
مثال شمع سراپای خویش میسوزم
برای خاطر رویای عشق پروانه
دلم گرفته ز ساقی که جامهاست تهی
بر این بساط چرا پر نکرده پیمانه
در این زمانه سکوتم ز دست فریاد است
که خفته است و گلوگیر گشته بیمارم
بهای رنج مگر گنج نیست در فرجام ؟
از این هوای نفسگیر سخت بیزارم
برای دوست ز کف داده ایم سرمایه
برای عشق چه خون خورده ایم با دل شاد
دلم خوش است که چون سرو مانده ام بر جای
چه دهشتی ست از این روزگار بی بنیاد
وزید باد خزان ریخت برگ و بارم را
پرید مرغ دلم از فراز شاخه ی بید
رفیق نیمه رهم بود در ره مقصود
چرا که حرف و حدیث مرا کسی نشنید
نسیم بر سر راهم چه زود طوفان شد
ز سوز و ساز درونم چه زود رخ برتافت
هوای منزل مجنون نکرد آن عاشق
قمار عشق چو لیلی نکرد و هرچه داشت بباخت
فسانه ای و فسونی ست زندگی افسوس
ز سحر و جادوی آن هر کسی پریشان است
ز دام گستری روزگار میترسم
به وحشتم بفزاید که این چه حرمان است
بهار میرسد آخر بساز روشنگر
نوای شور مقامی ست دلبر و محزون
به چنگ و عود و دف و داریه به رقص آور
ز شعر و شور و شعور و شراب گو مجنون.
نويسنده : روشنگر