(طبع ملول )
اینجا خبری نیست بجز ناله و افغان
جزاشک و پریشانی وجز محنت و حرمان
آن سینه که جوشان نشود طبع ملول است
وین بحر نشاید که دهد موج خروشان
آن ساحل خشک است که خود بی مدد موج
هرگز نشود تر ز یک بحر خروشان
یک سینه ی پر حرف بیاور که دهانت
خشکید چو لب تشنه ز بی آبی عطشان
ما باد خزان دیده ی طوفان زده هستیم
کی طبع بهاری شده خود همره طوفان
امروز در این معرکه بازار ریایی
خود حاصل چیزیست ز بی قدری انسان
بیهوده نترسیم ز دوزخ که خداوند
راهی به بهشتت دهد آن حضرت سبحان
گر ناله بلبل تو شنیدی به سحرگاه
برخیز سرافکنده بر آن ساحت یزدان
پهنای طبیعت همه درس است و ندانی
ای بیخبر از طلعت این نور درخشان
معشوق به عاشق که کند ناز و کرشمه
با عشوه گری سر بنهادیم به دامان
با زخمه سازی که دل از دست بدادیم
در خلوت و تنهایی آن خلسه ی پنهان
چون راز درون پرده چه دانیم و ندانیم
بر درگه حق ما همه هستیم چه نادان
این عقل سر افکنده در این دایره در گل
عشق است که شد خاک ره و مرکز دوران
ای وای که امروز فریبی ست جهانگیر
خجلت زده هستیم ز بدعهدی و پیمان
بر مسند قدرت چه غروریست که سوزد
وان خرمن طاعات همه داعیه مردان
مرگ است در آخر که از آن راه گریزی
خود نیست شود زندگی داعیه داران
دنیا چو سرابی ست مجازی نه حقیقت
ملا نشود گر بکند مسئله کتمان
طاووس که به بال و پرش نازد و بالد
با زشتی پایش چه کند مرغک نادان
ای تکیه به قدرت زده و مست نشسته
غفلت زده از خویشتن خویش هراسان
خاک ره عشاق شو ای مرد خدایی
در مملکت حسن مشو سخره ی مردان
ما زاده عشقیم در این دار مجازی
اندر چمن حسن رسیدیم به درمان
بی زحمت و بی رنج رسیدی تو به دولت
تاراج چو کردی، رسیدی تو، به خذلان
در گوشه عزلت نتوان یافت حقیقت
چشمت به مجاز است که شد باعث عصیان
آیینه صفت باش که خورشید بیاراست
این بزم که غافل شدی از چهره ی تابان
روشنگر عشقیم و نیازرده دلی را
با چشم بصیرت نگرستیم به دوران
نويسنده : روشنگر