وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1376
حباب های اندیشه

( حباب های اندیشه )

من از آن لحظه که مادر، زادم

مرده بودم و به تدبیر زنان ،

بر سر و روی من از روی محبت بزدند

به خیالی که من از فرط زدن

ناله ای سر بدهم

چشم خود باز کنم.

مادرم گفته پس از آنهمه سیلی خوردن

گریه ای سر دادم

و بدینگونه پس از بیم و امید بسیار

چشم بگشودم و من زنده شدم

خنده با گریه در آمیخته شد

زندگی تجربه تلخی گشت

شاید از روز ازل مرده در بستر هستی زادیم

و کسی سیلی زد

تا که ما زنده شدیم

زندگی با زدن آغاز شدست

وقتی شش ساله شدم

درس ، آغاز تپیدن گردید

تا به آن روز نمیدانستم

که کتک خوردن چیست

مدرسه جای کتک خوردن بود !

نمره صفر که در دفتر مشقم آمد

با خودش خنده ی من را هم برد !

معنی صفر چه بود ؟

راستی یعنی هیچ ؟!

هیچ هم تجربه ی تلخی شد

گریه کردم از دل

گریه از تنهایی

چونکه در باور من صفر نشست

بچه ها می گفتند

صفر کله گنده

و شنیده بودم

کله گنده که سیاست باز است

پدرم مسئله داشت

تک سواری که به هنگام نبردی خونین

جنگ را باخته بود

آخرالامر جدا شد از من

رفت تا مرز عدم

من و مادر ماندیم

و بدینگونه تالم با من

عهد و میثاقی بست

زورقی در کف دریای حوادث ماندیم

زندگی را من از آنروز چنین فهمیدم

جنگ سردیست که با دلهره است

حاصلش چیست ؟

کمی خندیدن !

آنهم آن لحظه که در خلوت و تنهایی خویش

مثل یک مرده جدا از همه ایم

مادرم شیوه ی رفتاری بود

که از آن فهمیدم

ما همه معترض ایم

دشت بی حاصل عمر خود را

زیر و بالا میکرد

دانه ها را می کاشت

دانه ها بذر محبت بودند

و نمی فهمیدم

که چرا

رویشی در پس آن کار نبود

شاید این واژه که دلبستگی است

مثل آن صفر ِ نخست

معنی اش حاصل یک پنداریست

که به تفسیر نیازی دارد

زندگی در پس هر واژه کمین کرده به ما می خندد !

در حقیقت خود ِ ما می خندیم

زندگی بی من و تو چیزی نیست

من که از باور خود پرسیدم

راز این مسئله چیست

خنده ای کرد و بگفت

شرح این قصه دراز است دراز

به درازای زمان

چه تفاوت دارد

" لقمه نانی به کف آریم و به غفلت نخوریم"

و بر این پهنه ی پر مکر و فریب

و در این جنگل تاریک و مخوف

راه را گم نکنیم

نشنیدی تو مگر

" آب را گل نکنیم "

دل ما

با وجودیکه پر از خاطره ی تلخ گذشتن ها است

باز هم چشم به فردا دارد

مگر این فردا چیست ؟

او چه دارد با خود جز تکرار

داستانیست که فرجام ندارد هرگز

زندگی قصه ی بشکفتن و پژمردن هاست

من همان لحظه که تنها هستم

زندگی میماند از حرکت

گوئیا خلوت و تنهایی ما

نقطه ی اوج کمال است که ما

در سکون می مانیم

حرکت خواستن است

خواستن نقص وجود است بدان

و جهان کامل نیست

چونکه می چرخد هی

به چه می خواهد برسد در پایان

و در آن لحظه که او کامل شد

و سکون با همه سنگینی حاکم گشت

زندگی دیگر چیست ؟!

نوسانی که همیشه داریم

بی سبب نیست بدان

که همین

رمز حیات من و توست

من سحرگاه ِ ازل را امروز

از فراسوی زمان می بینم

ابدیت را هم

واژه ای نیست که تفسیر کند دیدن را

نقش دیدن تو بدان

هرگز از محفظه ی ذهن نمی آید در

و تلاش ِ هنر از روز نخستش اینست

که نمایان کند آن دیدن پنهانی را

و کسی گفته که انسان هرگز

از درون خود و آن خویشتنش

نتوانسته بیاید بیرون !

آنچه من می بینم از تو

و تو می بینی از من و ما

در حقیقت آن نیست

که تو می اندیشی

آدمی را تو بدان

یک جهان فریاد است

که نهفته است به ژرفای درونی پر رمز

آدمی یک چاه است

که در اعماق وجودش همه وقت

جریانی دارد

مثل یک آب زلال

جریانیست که باید کاوید

با محبت باید سرکی داخل آن چاه کشید

نگذاریم خودش گور خودش را بکند

آدمی آلت یک معرکه شد

و فریب

دشمن خونی  نوع  بشر است

کار دنیای قشنگ من و تو

ره ندارد به برون !

آدمی ملعبه ی تردستی ست

وقت یک بیداری ست

زندگی مزبله دانی شده است

جنگلی میسوزد پنهانی

خشک و تر با همه ی  بود و نبود

چه تفاوت دارد

رنگ آبی و سیاه

پیش آن مرده که در گور تنش پنهان است

چه تفاوت دارد

زشتی و زیبایی

پیش آن چشمانی

که پر از اشک شد است

مثل سرما زده ای

گوشه یک دهلیزی

رنگ نقاشی او بیرنگ است

دفتر خاطره هایش خالی ست

کودکش بی شیر است

من نباید بنشینم کنجی

به خیالات گزاف

واژه نشخوار کنم

واژه هاییکه در این معرکه معنا ندهند

دیده بانی باشیم

بر فرازی که از آن

چشم را بر همه جا باز کنیم

شکل یک پنجره ی رو به بهار

کوچه باغی که ز دیواره ی باغ

شاخه ها خم شده با سرسبزی

آسمانی آبی

موج دریا و غروبی زیبا

همه یک تصویرند

معنی زندگی از مرز تصاویر گذشت

" خانه دوست کجاست "

یک جهان ملتهب است

چشمها خیره ی آن زیبایی ست

که در این معرکه نایافتنی ست

به کف آوردن یک لقمه ی نان

قیمت عمر گرانمایه شد است !

چشم دل میخواهد زیبایی

چشم دل تار شد است

در فضایی که پر از دود و دم است

و جهانی که که پر از دلهره است

شعر یک قله ی بس مرتفع است

و از آنجا باید

دورترها را دید

جریانیست در آوند زمان

مثل خون در رگ و پیوند حیات

نه چو یک تصویری

در درون قابی

نصب دیواره ی یک محفظه ای

بی حرکت

شعر یک بیداریست

رهنمودیست به سر منزل خورشید جهان افروزی

گفتگوئیست که آدم روزی با خود داشت

از همان روز نخست

از همان روز که در دشت جنون او گم شد

گم شد از خویشتنش

و به دنبال همان گمشده اش

می سراید شعری

می نوازد به سراپرده ی تنهایی خویش

با سرانگشت تعجب چیزی

که زبانیست شگفت

می کشد نقش خیالاتی را

که سراسر رمز است

می نویسد که کجا باید رفت

می سراید با خود

که در این دشت جنون

و در این تیره شب طولانی

" ژنده تنپوشش را به چه باید آویخت "

و سخن می گوید او با باد

درد دل میکند او با گلبرگ

و در آغوش زمانی مبهم

میرود او به جهانی که نسیم

می نوازد جان را

از همان روز که سیلی خوردیم

و هنر در پی آن شکل گرفت

درد پنهانی و بی درمانی

شعر ما شد ای دوست

آنچه برداشته ایم از هستی

همه در تاریکی ظاهر شد

جویباری که در این دشت رها گردید است

باید او راه به دریا ببرد

یا که در مزرعه سبز وجود

بتراود چیزی

ورنه آن مردابی خواهد بود

تو بیا جاری شو

تا به دریا برسی

و بیا پنجره ی رو به درون را وا کن

که نسیم

ره برد در پس آن

و بتابد نوری در دل آن

نور چشمان خرد باور ما کافی نیست

ورنه یک عمر تو در تاریکی می مانی

و از آن ، بی خبری .

پرده برداری کن

میرسد نوروزی

و بهاری که شکوفائیها

حاصل عریانیست

و در آن روز تو رسوای جهان می گردی

اگر از پرده برون نامده مرگت برسد

تو ز نوری و مگر تاریکی

با تو الفت دارد ؟!

که چنین مانده ای اندر خم یک دخمه ی تنگ !

هفت شهریست درون من و تو

تو به جا مانده ی  آن قافله ای

که به سر منزل خورشید رسید

عشق تفسیر رسیدن باشد

و حقیقت اینست

که جدا مانده ز راه

خفته ای باشد در بستر بیماری خویش

زندگی را تو در این راه بیا تجربه کن

راه بالا که به پرواز توانی برسی

مرز در بالا نیست

مرز در پایین است

حد و مرزی که نفس گیر شد است

مرز جغرافیایی این پهنه همان تشکیک است

خاک با آب در آمیخته است

گِل و لاییست سیاه

حرکت هم دورانی شده است

شستشویی کن و پا را بنه از مرز برون

راز تشریف برون آمدن از تحدید است

زندگی در گرو فردا نیست

زندگی امروز است

زندگی زخمه ی ساز دل ماست

مطرب عشق درون خود ماست

زندگی ساز هم اوست

و همین لحظه بیآغاز که فردا دیر است

و ازل تا به ابد در گرو یک نفس است

و زمانیست که در آن به تماشاگه راز

می توانی برسی    

شهد شیرین حقایق چه کسی نوشید است

آنکه با گل دمی از روی خلوص

سخنی شیرین گفت

آنکه با موج به ساحل برسید

آنکه در کوره ی داغ تب عشق

خنکی را حس کرد

آنکه با خود به ستیزی برخاست

و مفاتیح ِ همه درها را

به شبیخون بگرفت

آنکه در ظلمت و تاریکی شب

کهکشانی به سراپرده ی خود دعوت کرد

و زمان را به هزاران ترفند

بر در خانه معطل بگذاشت

تا که از مرز گذشت

من از این دوزخ تن

وز درون گل و لای

ره به بالا بردم

و کسی ساز دلم را بنواخت

زخمه ها زد بر من

نوش جان حاصل نیش است بدان

در نهانخانه ی  دلهای لطیف

یک جهان خورشید است

کودکان را تو ببین

و جهانی که در آن

ماه و خورشید به مهمانیشان می آید

خوابشان شیرین است

دلشان دریائیست

اشکشان آتش ِ خرمن سوز است

و عروسکهاشان

روح دارند همه

رنگ نقاشیشان لبخند است

حرفهاشان همه اطوارِ دل است

چشمه عشق و هنر مثل یک آب ِ زلال

از دل کوچکشان می جوشد

که به دریا برسد

بچه ها شکل نمادین ِ خدایند همه

و خدا ساده ترین سمبل ذهن آنهاست

شکل پیچیده ی رازی که هنر می کوشد

پرده بردارد از آن

کاش من کودک ِ  دیروز شوم

تا خیالات خوشم را که همه دود  شدند

من به مهمانی گلها ببرم

تا درختان کهنسال بدانند که من معترض ام

و عدالت این نیست

که من از دعوی ِ خود چشم بپوشم امروز

و در این فصل به پابوسی آنها بروم

این چه فصلیست که دلگیر شد است

و در آن

زاغچه با کبر و غرور

شکل طاووس به خود می گیرد

و گل از باغچه ی خانه به قهر

رفته در مزبله سکنی کرد است

و طراوت به دم شرجی این فصل پلید

قطره اشکیست که از چشم فرو می ریزد

و حلاوت که چه نایاب شد است

لُبّ ِ مطلب این است

آدم از مرتبه ی خویش فرو افتاد است

و در این ورطه زمین گیر شد است

و چه افسانه ی نافرجامی

و چه تکرار ملالت باری

روز با همهمه در ساحل چشمان من است

و صداها از دور

به همانندی ِ امواج جنون آمیزیست

که به گرداب شباهت دارد

گوش من پر شده از زهر ِ صدا

پیکری خسته هزاران سال است

پشت دروازه ی  شهر ارواح

منتظر مانده که روزی برسد

و کسی اجرت بیداری او را بدهد

و تن خسته و رنجور کنون

تک درختیست که از ریشه نمی گیرد آب

و چراغیست که بی نور شد است

دود بر آینه ی وهم و خیال

به ضخامت بنشست

نبض زیبائیها

ز توازن افتاد

و صداهای بم و زیر که روزی خوش بود

در هیاهو گم شد

و نسیمی که به آهستگی از کوچه گذشت

هرم  اندوه دل ما را داشت

شبنم از پنجره تب کرد و بمرد

و گل ِ باغچه در سوک نشست

بر بلندای خیال

شکل هستی چه غبارآلود است

منظرِ چشم مه آلوده و ناپیدا است

و تنفس سخت است

و هوائیست که دلگیر شد است

 زندگی تجربه تلخی است

من به پیدایش نور

تا به سر حد فقاهت رفتم

و طلسمات عجایب را من

بشکستم در خود

چشم من باز شد از خود به برون

به جهانی که همه خیره آن می گردیم

من خود از چاه رها گردیدم

و به چاه دگری افتادم

آدمی ملعبه  دست هزاران چیز است

و در این بازی پیچیده  ز راز

و در این معرکه بود و نبود

آنچه گم گشته و گم گردید است

در حقیقت خود ِ او می باشد

هیچ معلوم نشد قصه چه هست

از میان من و دنیای برون

بی نهایت راه است

واقعیت آن نیست

آنچه را می بینیم

حرفهای من و تو

در حقیقت این نیست

که به هم می گوییم

در میان من و تو فاصله است

من از این فاصله ها ره به جنون یافته ام !

و ره آورد ِ شبم

روز

یک ترفند است !

همه سرگرم هزاران چیزیم

آنچه باید باشد

نیست گردیده و ناپیدا است

چهره غمزده ای را تو ببین

غم ماندن دارد !

زندگی بی خوابی ست

و سراسر همه بیتابی و سرگردانی ست

و خدا می داند

که در این تجربه تلخ حکایت ها است

و در این بادیه  خشک که من می بینم

نیست یک چشمه پر آب و زلال

ما همه مجبوریم

همه در چنبره  ذهن اسیریم اسیر

همه در دایره میل خداوندانیم

قدر خود برده  ز یاد

و ز خود بی خبریم

این صداها همه خرناسه ی یک خواب گران می باشد

درد بی درمانی ست

درد خود باختن و خیره شدن

درد یک خواستن ِ بی پایان

درد بی خود بودن

باید از خود پرسید

به چه می اندیشیم

و به دنبال چه هستیم در این پهنه خاک

به چه باید برسیم

و چرا حلقه  پیوند گم است

و چرا اینهمه سرگردانی ست

کاش می دانستیم

مرکز ثقل وجودیم همه

تپش ثانیه ها در گرو جوشش ماست

و به پیوند و تفاهم با هم

تا به سر منزل خورشید توانیم رسید

هر چه " ممکن" باشد

گردنش بسته  زنجیر عطوفت ها است

و ترنم به سراپرده هر چیز رود

و تبسم چون آب

ره به هر بادیه خشک برد...





نويسنده : روشنگر