وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








5/1394
آتش افروزی

( آتش افروزی )

این بلای نازل از سوی که شد

رهسپار منزل و کوی که شد

منزل ما بود باغ و بوستان

در کنار محفل آن دوستان

آن بهار و آن هوای خوب و خوش

شد چراغ منزل دلها خمش

گرگی از آن دورها ناگه رسید

ناله ها و سوزها را چون شنید

آن غزال تیزپا بیچاره شد

طعمه گرگ بد خونخواره شد

آتشی افروخت آخر ناله ها

سوخت در پایان پر پروانه ها

شمع استاده چنان خود را بسوخت

شعله ی خندان جهانی برفروخت

اندک اندک شمع ، خود را آب کرد

محفل پروانه را بی تاب کرد

شب شبیخون زد چو آن مهتاب رفت

در پس ابر سیه از تاب رفت

خلسه ی درویش پر آشوب شد

ناله های عاشقان سرکوب شد

اینهمه آشوب از بهر چه بود

این رمه غوغا در آخر کرد سود ؟!

عاقبت خسران جهانی را فسرد

از زیان ، سرمایه ها گردید خرد

آن سر پر مایه ها بی تاج شد

هر چه بود از مردمان تاراج شد

کاخ ها افراشت آن دیو پلید

کوخ ها از منظر او ناپدید

رفت در لاک زمخت اهرمن

آنچه او میخواست از رنج و محن

گشت پیدا و عیان شد آن ستم

او بر ابرو یش نیاورد هیچ خم

بر سریر بخت نامیمون نشست

تیر جانسوزی پراند زانگشت شست

از کمان " قاب قوسین " او رهید

رفعت معراج را او خود ندید

اوج را چون یک مگس اندازه کرد

او نظر در قاف سیمرغش نکرد

کوه عنقا را ندید آن بی خرد

چشم خودبینی نکرد او را مدد

چشم خودبین عاقبت بی نور شد

بر صفت ، چون خوی یک شب کور شد

طبع خفاشان پدید آمد برش

آنچه لایق بود آمد بر سرش

محفل عشاق بی رونق نمود

عشق را بگسست از هم تار و پود

کارها را قلب کرد آن اهرمن

طبع بد خوی ش به تلبیسی کفن

بر تن بی غیرتان خویش دوخت

خشک و تر در آتش حرمان بسوخت

خرمن عمر عزیزان دود شد

آتشی افروخت چون نمرود شد

آن کلیم الله بباید با عصا

تا که بستیزد چو طبع مصطفی (ص)

بت شکن خواهم چو ابراهیم را

یا ، دم ِ آن صور اسرافیل را

تا قیامت در جهان برپا کند

دین حق را باز پا برجا کند

این جهان تاراج مشتی جاهل است

خلوتی بگزیده آن کس عاقل است

آتش از هر سو زبانه میکشد

کودک و پیر و جوان را میکشد

آسمان پاک دود اندود شد

باغ و بوستان خشک ، چون بی کود شد

باغبان باغ ، شد خلوت نشین

شد کویری خشک آن خلد برین

کودک بیچاره بی سرپرست

زین رمه غوغا بشد او بت پرست

یاد مادر میکند این طفل خرد

بی پدر گردیده و خود را فسرد

ای نشسته بر سریر بخت خوش

از عدالت دور و گردیدی خمش

خوی نمرودی تو را چون کور کرد

چشم خودبین تو را بی نور کرد

صد هزاران ناله را بشنیده ای

اینهمه ویرانه ها را دیده ای

لیک ، در لاکت خزیدی ، لاک پشت

پس تو را این اهرمن آخر نکشت

وارهیدی از بلای این زمان

چون رهی از عدل آن صاحب زمان (ع) ؟

مرگت آخر میرسد خود را مپوش

میرسد روزی که گردی همچو موش

خوی مردان عرصه ی پیکارهاست

دارها جای سر سردارهاست

غیرت مردانه ی مردان چه شد ؟

غرش آن نکته دانان را چه شد ؟

این سیاهی تا کجا گسترده است ؟

آتش افروزی کرا پرورده است ؟

لانه این مرغکان آتش گرفت

وآن صدای عندلیبان خش گرفت

آب دریاها همه خونابه گشت

آن خروش موج ها ، بین ، لابه گشت

ابر باران ریز، از آتش گریخت

هیچ آبی هم بر این آتش نریخت

رعد و برقی در نبردی بی امان

آتشی زد بر مکان مرغکان

زیرها بالا و بالا زیر شد

زودها در لحظه هایی دیر شد

قصه ما شرحی از درد و غم است

یک صدای خفته در زیر و بم است

ساز روشنگر در اینجا کوک نیست

یک نوا دارد و آن جز سوک نیست .





نويسنده : روشنگر