( درد بی درمان )
سینه ای پر درد و جانی بی قرار
حالتی دارم که گریم زار زار
عمر ما بگذشت در بی حاصلی
دربدر در جستجوی عاقلی
عاقلی کز عشق داند قصه ها
زان دقایق های تلخ غصه ها
آه ، می میرم در آخر گوشه ای
کن برای درد من اندیشه ای
خسته ام از تلخی تنهایی ام
کشت ما را این دل شیدایی ام
درد بی درمان بسوزد سینه ام
آتشی افروخت بر اندیشه ام
مرغکی بی آشیان گردیده ام
بس که من بی خانمانها دیده ام
آشیانم در دل خوب شماست
لیک میدانم که دلها پر بلاست
خشم ما ، دریا و موجش قطره ای
انفجاری رخ دهد از ذره ای
ذره های خرد و کوچک متحد
پی فکن میگردد آخر هم به جد
این جهان ترکیبی از این ذره هاست
قطره ها ، سیلآب سیل دره هاست
اشکها از رنج ها سیلآب شد
سینه ها پر درد و درمان ، خواب شد
خواب نومیدی و یاس از کارها
کارها ، دار ِ سر ِ سردارها
برملا شد زین همه آشوب ها
وه ، چه می ماند از این سرکوب ها
سینه ها از آتش حرمان بسوخت
عاقبت بی غیرتی ایمان فروخت
اینهمه آشوب ، آخر بهر چیست
این جهان ویرانه گردد دست کیست ؟
عشق میماند تو او را پاس دار
در نبرد عرصه های کارزار
دوستی ، درمان درد و رنج هاست
زیر این ویرانه ها بس گنج هاست
نغمه های عندلیبان سحر
گوش کن ای دوست ، تا یابی مفر
موج دریاها که باشد در خروش
ساحلی آرام یاب ای سخت کوش
کوه های پر صلابت استوار
پای برجایند اما بس خمار
این خمارآلودگان پایدار
خود ، خمار عشق باشند هوشیار
عشق در این گردش کون و مکان
جاذب هر چیز باشد بی امان
آدمی بی عشق پر خمیازه است
او نمیداند خمار باده است
باده ی عشقی که هوشیارش کند
با همه بیگانگان یارش کند
هیچ بیگانه مجو در این دیار
این دیاری که نماند برقرار
عاقبت طومار هستی نیستی ست
چندی و چونی خمار ِ چیستی ست
من که مینالم از این بیگانگی
وحشتی دارم از این بی مایگی
زندگی از آه و اندوهت بمرد
باد پاییزی چرا آنرا فسرد
ناله های دردمندان پی فکن
بر تن بی غیرتان گردد کفن
آه می نالم از این بی غیرتی
در درون از خویشتن در حیرتی ؟!
این جهان خود بر مدار غیرت است
خود چنین در چشم ما پر هیبت است
شیرها در بند و در زنجیرهاست
زیرها بالا و بالا زیرهاست
این نشانی از نبود غیرت است
غیرتی خود کز تبار هیبت است
درد بی دردی به جانها رخنه کرد
اینهمه بی غیرتان را شحنه کرد
شحنه ها بین بر سر بازارها
بر نشانده دارها خود دارها
شکل تندیس است این مام وطن
دوختی آخر بر اندامش کفن
جستجو کن ، گور او در خویشتن
ننگ بادا بر حدیث گورکن
اینهمه اقبال نادانان ز چیست
بخت و دولت را ببین ، در دست کیست
رنگ خون دارد سر تاج خروس
پیکر تندیس ، چشم انداز روس
مرغک نادان اسیر شهوت است
نام او ننگ است و ننگش شهرت است
من چه گویم شرق با اشراق نیست
پیکر تندیس جفت و طاق نیست
جفت ِ غرب و جفت ِ شرق و زین میان
خویشتن خود دور دارد الامان
این حکایت ها ست کز ساز درون
نغمه ناساز می آید برون
نغمه ها از دل حکایت میکند
در بر ِ دانا شکایت میکند
بخت ما ، روشنگر ناسازگار
خفته گردیدست در این روزگار
خفته ایم اما ، ز بیداران خوشیم
گرچه ما هر روز، گویا ناخوشیم
نويسنده : روشنگر