( پشیمانی )
به روی یار ببستم در از غبار ملال
هلال چهره بیفروخت بی خبر از حال
درون سینه ما آتشی فروزان بود
بسوخت خرمن آن خاطرات خواب و خیال
بساط عیش منغص نکردم و چون او
زبان گشوده و گفتیم زآن همه آمال
به روی خویش نیاورده هیچ تشویشی
به پرده های خیالین وزید باد شمال
به باغ حسن و جمالش تفرجی کردم
بدست خویش نچیدیم هیچ میوه کال
درون تاوه دل هر چه بود آخر سوخت
نماند در دم آخر نشان جاه و جلال
چه سخت میگذرد لحظه های خامی دوست
کنار پخته نشستن ، دمیست هیئت سال
فراق و درد جدایی که رنج می آرد
بهست ، که درمان نکرد وقت وصال
نتیجه ایست ، که عمرم به باد رفت و شنو
که نورسیده چه داند حدود و حد کمال
کنار هر که نشستیم شد غبار دلم
نشست ، صورت اندوه را به آب زلال
سحر به میکده ی عندلیب ره بردم
درون پرده بدیدیم جلوه های جمال
چنین که گوشه عزلت گزیده روشنگر
گشوده گردن خود از هزار وزر و وبال .
نويسنده : روشنگر