وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1394/6
پشیمانی

( پشیمانی )

به روی یار ببستم در از غبار ملال

هلال چهره بیفروخت بی خبر از حال

درون سینه ما آتشی فروزان بود

بسوخت خرمن آن خاطرات خواب و خیال

بساط عیش منغص نکردم و چون او

زبان گشوده و گفتیم زآن همه آمال

به روی خویش نیاورده هیچ تشویشی

به پرده های خیالین وزید باد شمال

به باغ حسن و جمالش تفرجی کردم

بدست خویش نچیدیم هیچ میوه کال

درون تاوه دل هر چه بود آخر سوخت

نماند در دم آخر نشان جاه و جلال

چه سخت میگذرد لحظه های خامی دوست

کنار پخته نشستن ، دمیست هیئت سال

فراق و درد جدایی که رنج می آرد

بهست ، که درمان نکرد وقت وصال

نتیجه ایست ، که عمرم به باد رفت و شنو

که نورسیده چه داند حدود و حد کمال

کنار هر که نشستیم شد غبار دلم

نشست ، صورت اندوه را به آب زلال

سحر به میکده ی عندلیب ره بردم

درون پرده بدیدیم جلوه های جمال

چنین که گوشه عزلت گزیده روشنگر

گشوده گردن خود از هزار وزر و وبال .





نويسنده : روشنگر