وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








6/1394
جامه دران

( جامه دران )

پیش من آ ، پیش من آ ، دور مشو ز پیش من

خاطره های خوب  تو ،  یاد من آورد به من

قامت ما خمیده شد ، سرو بلند ما تویی

بر لب جوی چشم ما ، سبزه نروید اهرمن

گم شده ام به شهر خود ، راه  ز ما گرفته شد

از سر اهرمن کسی ، هیچ ندیده جز فتن

زنده دلان بگوشه ای ، مرده و سوز آه  بین

بر تن این  و آن بسی ، دوخته شد بسی کفن

چاره درد میکنی ، یا که بگیرم آن نفس

سینه زاغ  بردرم ، کوفته بر سر زغن

بر سر شاخ و میبرد ، بیخ ، ز جهل و جور خود

تیشه گرفته بت شکن ، از نفخات بت شکن

باده بریز ساقیا ، جام تهی ست از شراب

مست  ِ ز پا فتاده کن ، قامت ما  شکن ، شکن

شعر ِ مذاب شهد گل ، نوش به جان خرمی

زین نفخات طالبی ، جامه دران تو از سخن





نويسنده : روشنگر