( مرده هزار )
طراوت گل یاس و طلوع آفتاب کجاست
درون حرف و حدیث ام چه شکوه ها پیداست
هزار جان گرامی فدای آن سخنش
که آنچه بر سر ما میرود پدید از خود ماست
شب از تبار سکوت است و روز مرده هزار
تحرکی که تو بینی از این رمه غوغاست
بهار رفت و خزان سر رسید و گل پژمرد
در این دیار بلا خیز ، ظلم پا بر جاست
زمانه ایست که پرگار گردش دوران
شعاع نقطه آن این جهان پر ز بلاست
به روز حادثه اندیشه های اهرمنان
مسلم است که مغشوش فکر پر ز خطاست
کجاست آنکه بداند که کیست روشنگر
بکوی عشق قدم نه که منزلش آنجاست.
نويسنده : روشنگر