وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








7/1394
مرده هزار

( مرده هزار )

طراوت گل یاس و طلوع  آفتاب کجاست

درون حرف و حدیث ام چه شکوه ها پیداست

هزار جان  گرامی  فدای  آن   سخنش

که آنچه بر سر ما میرود پدید از خود ماست

شب از تبار سکوت است و روز مرده هزار

تحرکی که تو بینی از این  رمه غوغاست

بهار رفت و خزان سر رسید و گل  پژمرد

در این دیار بلا خیز ، ظلم پا بر جاست

زمانه ایست که پرگار گردش دوران

شعاع نقطه آن این جهان پر ز بلاست

به روز حادثه اندیشه های اهرمنان

مسلم است که مغشوش فکر پر ز خطاست

کجاست آنکه بداند که کیست روشنگر

بکوی عشق قدم  نه  که منزلش آنجاست.





نويسنده : روشنگر