( شهد شعور )
رنج و عذاب میکشم
درد فراق میکشم
بس که خمار گشته ام – دربدرم بکوی تو
چشم و چراغ من تویی
روح و روان من تویی
دلبر من تویی تویی – آمده ام بسوی تو
رانده ی وامانده منم
روح پراکنده منم
مرده منم زنده منم
زنده ی جاوید تویی
در شب تیره ام ببین
رنج و عذاب من ببین
من به کمین نشسته ام – چشم بسوی سوی تو
جامه ی خود دریده ام
از همه کس بریده ام
از قفسی پریده ام
آنچه ندیده دیده ام
روی سیاه کرده ام
عمر تباه کرده ام
رو سوی راه کرده ام – راه به جستجوی تو
جلوه نما که بیخودم
برفکن آن حجاب را
رخ بنما بروی من
طره ی زلف شانه کن
چونکه خراب گشته ام
همچو سراب گشته ام
پر تب و تاب گشته ام - گشته به خوی و بوی تو
رقص سماع میکنم
چونکه وداع میکنم
با همه کس بغیر تو
نزد من آی نازنین
خم وجود من تویی
شرب سبوی من تویی
شهد شعور من تویی - دست من آن سبوی تو
نويسنده : روشنگر