وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








7/1394
زاده عشق

( زاده عشق )

برخیز که کام دل از ایام ستانیم

از پا ننشینیم که ما خرم از آنیم

بر طرف چمن عیش مدامی به کف آریم

شهد و شکر آریم که در فصل خزانیم

تسلیم قضا و قدر آن به که نگردیم

بر مرکب اقبال نشینیم و برانیم

رفت از بر ما دلبر خوشنام به غفلت

عمری سپری گشت که در ظن و گمانیم

از بس که پراکنده بگشتیم در این دشت

افسوس که اندر طلب چوب شبانیم

ما زاده ی عشقیم و با کس نستیزیم

دیریست در اندیشه ی یک صلح جهانیم

بر تارک گلدسته ی گلهای چمن ها

وقت سحر از شوق همان بانگ اذانیم

عهد ازل از یاد نبردیم و به رغبت

گفتیم " بلی " بر سر آن عهد بمانیم

امروز در این معرکه بازار جهانی

زآشوب دل دلشدگان دل نگرانیم

ما با سپر صلح و صفا مهر و محبت

از هیچ نترسیم که در امن و امانیم

روشنگر ما دل نگران دگران است

در فصل خزان دیده همان باد وزانیم.





نويسنده : روشنگر