( زاده عشق )
برخیز که کام دل از ایام ستانیم
از پا ننشینیم که ما خرم از آنیم
بر طرف چمن عیش مدامی به کف آریم
شهد و شکر آریم که در فصل خزانیم
تسلیم قضا و قدر آن به که نگردیم
بر مرکب اقبال نشینیم و برانیم
رفت از بر ما دلبر خوشنام به غفلت
عمری سپری گشت که در ظن و گمانیم
از بس که پراکنده بگشتیم در این دشت
افسوس که اندر طلب چوب شبانیم
ما زاده ی عشقیم و با کس نستیزیم
دیریست در اندیشه ی یک صلح جهانیم
بر تارک گلدسته ی گلهای چمن ها
وقت سحر از شوق همان بانگ اذانیم
عهد ازل از یاد نبردیم و به رغبت
گفتیم " بلی " بر سر آن عهد بمانیم
امروز در این معرکه بازار جهانی
زآشوب دل دلشدگان دل نگرانیم
ما با سپر صلح و صفا مهر و محبت
از هیچ نترسیم که در امن و امانیم
روشنگر ما دل نگران دگران است
در فصل خزان دیده همان باد وزانیم.
نويسنده : روشنگر