وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








7/1394
قصه روشنگر

( قصه روشنگر )

پای به زنجیر عشق دست به مضراب  تار

زخمه زنم در سه گاه ، مویه کنم  زار زار

حاصل دیوانگی دربدری شد ، دریغ

عشق و جنون همدم اند در همه لیل و النهار

خانه خرابی بیا ، دیده سرابی بیا

نی چه سواری دهد کودک مرکب سوار

چشم من برزخی باز شد از کودکی

آنچه بدیدیم ما ،  ظلمت شب آشکار

بر چه در آویختم ، آب و گل آمیختم

چیست ببار آمده تیره  گرد و غبار

کاخ مداین خراب ، قصر خورنق چه شد

آنچه بماند به دهر ، نام خوش سربدار

روز خوش کودکی ، قطره حبابی  ز آب

خاست ز بحر وجود ، وه که نشد پایدار

ساحل آرام نیست زورق بشکسته ایم

دربدر بحر عشق ، هیچ نگیرد کنار

شب که شود تیره ام روز سراسیمه ام

هیچ  نبینم  بجز، آینه  موجدار

حکمت باغ وجود هیچ تو پرسیده ای

همدم گل شد پدید رویش آن نیش خار

بر سر دارم کنید زار و نزارم کنید

بغض گلوگیر شد ، غصه این روزگار

جان به لب آمد نفس ، مانده در این سینه ام

سکه بازار عشق ، میزنم ای کجمدار

شهر پر آیینه ام ، بحر خروشان عشق

میشکند زورقم ، آخر و فرجام کار

مملکت عشق را ، مفتی اعظم گرفت

پی فکند روزگار، دولت بی اعتبار

قصه روشنگر است بر سر بازارها

شکوه او بر ملاست ، برسر کوی و دیار .                                





نويسنده : روشنگر