( داد دل )
ایکاش خدا داد دل ما بستاند
زآن زاهد خودبین ، که بیمار روان است
ابلیس صفت مسند قدرت بگرفته
تهدید شود منزلتش نیک عیان است
از بی خبری خواب خوش آن به که نباشد
" آنرا که عیان است چه حاجت به بیان است "
از عاقبت شوم نترسد که به فرجام
بر دار رود ، سر ، که نه آن دادستان است
ما با سپر صلح و صفا و هنر عشق
او در طلب مرکب و یک تیر و کمان است
تا آنکه بد اقبال بماند به سر جای
از بخت بدش دربدر جا و مکان است
مظلوم به صد رنج ، پی لقمه نانی ست
آن تکیه به قدرت زده ، بی آه و فغان است
از مرغ سحر یاد گرفتیم که در باغ
از هول خزان ، ناله اش از فصل خزان است
داد دل مظلوم نباید بستانی
ای دادگر هر دو جهان ، این چه زمان است ؟
بر خیز سحر دست دعایی که بر آریم
نور دل عشاق همان بانگ اذان است
روشنگر بیدل که امیدش به خدا بود
از چه همه احوال به خسران و زیان است ؟
نويسنده : روشنگر