وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








7/1394
داد دل

( داد دل )

ایکاش خدا داد دل ما بستاند

 زآن زاهد خودبین ، که بیمار روان است

 ابلیس صفت مسند قدرت بگرفته

تهدید شود منزلتش نیک عیان است

از بی خبری خواب خوش آن به که نباشد

" آنرا که عیان است چه حاجت به بیان است "

از عاقبت شوم نترسد که به فرجام

بر دار رود ، سر ، که نه آن دادستان است

ما با سپر صلح و صفا و هنر عشق

او در طلب مرکب و یک تیر و کمان است

تا آنکه بد اقبال بماند به سر جای

از بخت بدش دربدر جا و مکان است

مظلوم به صد رنج ، پی لقمه نانی ست

آن تکیه به قدرت زده ، بی آه و فغان است

از مرغ سحر یاد گرفتیم که در باغ

از هول خزان ، ناله اش از فصل خزان است

داد دل مظلوم نباید بستانی

ای دادگر هر دو جهان ، این چه زمان است ؟

بر خیز سحر دست دعایی که بر آریم

نور دل عشاق همان بانگ اذان است

روشنگر بیدل که امیدش به خدا بود

 از چه همه احوال به خسران و زیان است ؟                 





نويسنده : روشنگر