( مرغ حق )
درخت پر ز خاری در کویری
به شب همراز با ماه منیری
به فصل گرم و سرمای زمستان
بهار و فصل زرد برگریزان
به تنهایی خود او خو گرفته
ز دل اندیشه نیکو گرفته
که باید ساخت با تنهایی خویش
نگردد هیچ ز اندازه کم و بیش
یکی در باغ و در گلشن بروید
یکی چون سبزه ی گلخن بروید
یکی پرورده ی مهریست بی حد
یکی در بحر مواج شد و مد
یکی کشتی سوار نیک فرجام
یکی قایق سوار بی سر انجام
منم تنها و دشت بی هیاهو
نگونبختی و بیراهی ز هر سو
به یک روزی پریشان مرغ بیدل
نشست بر شاخه ام نالید از دل
زمن پرسید او کاشانه اش را
هوای باغ و گلشن منزلش را
شدم همراز با افغان و آهش
شدم خیره در آن برق نگاهش
به او گفتم که هر دو بختیاریم
که از غوغای این عالم کناریم
بیا در شاخ و برگم لانه ای ساز
بیا با من تو یکدم شو همآواز
اگر رفتی شکار دام گردی
چو من در حیرت ایام گردی
از این گفت و شنود بس جگر سوز
چراغ روشنی افروخت پیروز
به آهی عرش اعلا سخت لرزید
زمین و آسمان خورشید و مهشید
هوا ابری شد و دریا خروشان
همه ملک جهان چون آب جوشان
همه دست دعا بر آسمان بود
درخت باغ و گلشن در اذان بود
همای حقتعالی بود آن مرغ
دگرگون ساخت آخر جود آن مرغ
چو جودش بود آن دانه رسانی
به بیکس مرغکان لا مکانی
به منقارش همیشه دانه می چید
ز خار و خس همی کاشانه می چید
به دور افتادگان از باغ و گلشن
به آن واماندگان از خورد ارزن
در آخر ناتوان گردید از این کار
خودش بی چیز وسرگردان به گلزار
گذارش اوفتاد اندر بیابان
درختی دید بی سامان در افغان
خدا بشنید آن گفت و شنودش
و حق یاری نمود او را زجودش
به ابر آسمان گفتا ببارد
کویر خشک را نیکو بر آرد
چنان بارید باران در شب و روز
بیابان گشت گلزاری دل افروز
کنار آن درخت داد خواهش
روان گردید نیکو جویبارش
چمنزاری و باغی با صفا گشت
کویر خشک ناگه برملا گشت
همه مرغان به آنجا روی کردند
درخت خشک را دلجوی کردند
ولی آن مرغ حق در لانه اش مرد
از این حیرت روانش سخت افسرد
چو دید آخر که دنیا گلستان نیست
در این ماتم سرا جا و مکان نیست
گهی دیگر شود این باغ صحرا
و جای دیگری گردد مصفا
درخت از مرگ او از ریشه خشکید
از این غوغای بی فرجام پرشید
مکن تکیه بر این چند و بر این چون
چو روشنگر شوی آخر تو مجنون .
نويسنده : روشنگر