( زهر عشق )
نیک دانی که همه عمر تویی مونس جان ام ؟
بخدا گر تو نباشی همه اندوه و فغان ام
تو و دلجویی و آ ن مهرو محبت که توکردی
من از این بار خمیدم که به منزل برسان ام
مصلحت بود وفا ، جای جفا را که بگیرد
عشق دانست که من کودک بی نام و نشان ام
از چه رو با من مسکین تو کنی تلخ زبانی ؟
که به تلخی زند هر روزه این شهد زبان ام
من و بازیچه ی ایام و جنون ، همدل و رازیم
بگذارم که در این چون و چرا نیک بمان ام
تو به یک بوسه توانی که ز من کام ستانی
و در آغوش بگیری که منم کام ستان ام
به سراپرده ی عشاق همه قهر و جنون است
که به دست دل دیوانه گهی تیر و کمان ام
عشق را مرتبتی هست که بیگانه نداند
زهرتلخیست گرانمایه که خود زهر خوران ام
آشنا داند از این شرب که در پرده نهانیست
من ازاین شرب غم آلوده چشیدم که خزان ام
رنجش از دلبر و دلدار زهی عاقبت خوش
ناخوشم چونکه پریشان همین ظن و گمان ام
بنشین در بر من ، قلب من آکنده ی خون است
به جگرسوزی عشاق نگه کن که چسان ام
راه روشنگر بیدل که بیابان جنون شد
رهرو ام باش در این دشت که عمری گذران ام.
نويسنده : روشنگر