وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








8/1394
ظن و گمان

( ظن و گمان )

روزی که خاک ، جسم مرا در میان گرفت

روحم چو مرغ پر زد و یک لامکان گرفت

تنها شدم میان جمع و کسی باخبر نگشت

این مرغ تیر خورده کجا آشیان  گرفت

چون عندلیب ناله ام از فرط شوق بود

هر کس به طبع خود ره ظن و گمان گرفت

آنکس به ظن خود به هواخواهی ام که بود

رفت عاقبت ، و محفل صاحبقران گرفت

همراه ما نگشت کسی تا بیان کنیم

" آری به اتفاق ، جهانی توان گرفت "

" ای گل تو خواستی که بنازی برنگ و بوی "

" از نکهت صبا نفست در دهان گرفت "

ای بیخبر ز خاطره های گریز پای

آن خاطرات خوب و خوشت  را زمان گرفت

روشنگری که ساز دلش را شکسته دید

در گوشه ای نوای دلی نوجوان گرفت





نويسنده : روشنگر