( ظن و گمان )
روزی که خاک ، جسم مرا در میان گرفت
روحم چو مرغ پر زد و یک لامکان گرفت
تنها شدم میان جمع و کسی باخبر نگشت
این مرغ تیر خورده کجا آشیان گرفت
چون عندلیب ناله ام از فرط شوق بود
هر کس به طبع خود ره ظن و گمان گرفت
آنکس به ظن خود به هواخواهی ام که بود
رفت عاقبت ، و محفل صاحبقران گرفت
همراه ما نگشت کسی تا بیان کنیم
" آری به اتفاق ، جهانی توان گرفت "
" ای گل تو خواستی که بنازی برنگ و بوی "
" از نکهت صبا نفست در دهان گرفت "
ای بیخبر ز خاطره های گریز پای
آن خاطرات خوب و خوشت را زمان گرفت
روشنگری که ساز دلش را شکسته دید
در گوشه ای نوای دلی نوجوان گرفت
نويسنده : روشنگر