وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








8/1394
کاخ فقیران

( کاخ فقیران )

جانی عطش بسوخت که میگوید آب ، آب

از تاب رفته ایم خدا ، رخ ز ما متاب

چون سلطنت به فقر چو ما خود گرفته ایم

نقش و نگار کاخ فقیران مکن خراب

سیمرغ قاف عشق به این آب و دانه مرد

بر آتش زمانه مکن جسم ما کباب

عمری به ساز و نغمه ی دلکش گذشت و رفت

با آن شراب تلخ  ِ تو با بربط و رباب

چنگی به دست و رقص سماعی که میکنیم

بر دل مزن تو چنگ ، که خود بوده چون عذاب

روشنگریم و نغمه ی سازی که میزنیم

با یاد توست آخر ، دیگر مکن عتاب .  





نويسنده : روشنگر