( کاخ فقیران )
جانی عطش بسوخت که میگوید آب ، آب
از تاب رفته ایم خدا ، رخ ز ما متاب
چون سلطنت به فقر چو ما خود گرفته ایم
نقش و نگار کاخ فقیران مکن خراب
سیمرغ قاف عشق به این آب و دانه مرد
بر آتش زمانه مکن جسم ما کباب
عمری به ساز و نغمه ی دلکش گذشت و رفت
با آن شراب تلخ ِ تو با بربط و رباب
چنگی به دست و رقص سماعی که میکنیم
بر دل مزن تو چنگ ، که خود بوده چون عذاب
روشنگریم و نغمه ی سازی که میزنیم
با یاد توست آخر ، دیگر مکن عتاب .
نويسنده : روشنگر