( جاوید عشق )
زاغکی بر عندلیبی چیره گشت
بر همه زیبایی اش او خیره گشت
عندلیب از عشق و از فرط جنون
ناله ها سر داد همچون ذوالفنون
زاغ منقارش به خون آلوده بود
عندلیب بی خبر آسوده بود
مرغ عشق از ذوق خود آواز خواند
عندلیبان را همه بر ساز خواند
ای دریغ از زاغ پر مکر و فسون
ساحری بود او بیاورد او قشون
باغ را بر عندلیب آتش بزد
شعله ها افروخت از حرص و حسد
عاقبت خاکستری بر جای ماند
عندلیبان را همه از باغ راند
باد ، آن خاکسترش بر باد داد
ای دو صد لعنت بر این بیداد باد
عشق جاوید است در این خاکدان
این فسانه در بر انسان بخوان
عشق ، معنا ، خود عجین جان ماست
محفل آن ، روشن از پیمان ماست
در ازل پیمان خود را بسته ایم
از دم " قالوا بلی " شایسته ایم
عشق آن پیمان درون ام ریشه زد
بر همه بت های ذهنم تیشه زد
عشق شد مقیاس هر اندیشه ام
عاشقی شد عاقبت خود ، پیشه ام
نقش آن نقاش نا پیدا پدید
در ضمیر خفته ی ما شد نوید
این نوید آسمانی شد ظهور
در دل این خاک گردید او حضور
ریشه اش در خاک ما تابیده شد
شاخه و برگ و برش نادیده شد
ای خوش آن چشمی که بیند ریشه اش
شاخه و برگ و ، برش اندیشه اش
ای خوشا آن دل که عاشق گشته است
در بر عذرای ، وامق گشته است
ای خوشا آنکس که خود آمد برون
از درون لاک سخت اندرون
عالمی دید او ، چه سرگردان اوست
این همه سرها که در انبان اوست
عشق نوری در دل تاریکی است
فهم آن ، مستلزم باریکی است
دید نازک بین بیاور تا پدید
گردد آن عشقی که او آرد نوید
روح و جان این جهان دمدمی
عشق شد آرام جان آدمی
جان بی عشق از معانیها جداست
لاجرم در غفلت از یاد خداست
عشق را یک شعله ی شمعی بدان
گرد آن پروانه های بی امان
گردش پرگار عشق این جهان
مرکزش ماییم در کون و مکان
بی زبان ، خود در سکوتی مبهم است
خامش عشق است ، او یک آدم است
وصف آن در قدرت این خامه نیست
شرح عشق بر صفحه این نامه نیست
جان بی عشق از تجلی دور شد
در درون خویش ، خود در گور شد
نويسنده : روشنگر