وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








9/1394
سراشیب

 ( کهن یاد )

کجا رفتند عیاران

کجا رفتند بیداران

بزن مطرب نوایی را که محفل بی تو خاموش است

و ای ساقی بیاور باده ای تلخ از کهن یادی

 که آن یادش فراموش است

درون شهر، گورستان صدها زنده ی بیهوش گردید است

از آن دیروز تا امروز

بس اندیشه ها مغشوش گردید است

من اینجا در میان کلبه ای متروک بی نورم

بسی آشفته ی آن نغمه ی آهنگ ماهورم

نوای بیدل " مرغ سحر" از یادها رفتست

پرستوی مهاجر

از شرار آتش بیداد ها رفتست

من اینجا مانده ای تنها

 و مطرود از دیار روشنی هایم

و همچون برکه ی خشکیده ای در خواب و رویایم

چه باید کرد ؟

محکومم به اندوهی توان فرسا

چه باید گفت ؟

زندانم به زنجیر اسارت ها

درون هرکه را جستم

عصیان کرد

 از اندیشه ی فرداش ترسان بود

لرزان گشت

چون آوای بوم شوم در ظلمت

سیاهی را ستایش کرد

تو ای امید

ای آهنگ جنبش ها و حرکت ها

توانم ده

تو راهم ده

بیا با ما بیاسا یک دمی بی غش

کجا رفتند آن نازک خیالان از پس دیروز

کجا رفتند آن خنیاگران با نغمه ی جانسوز

در این سرمای سخت این زمستان خشن

از خویش بیزارم

درون حلقه ی یک ریسمان گویی که بر دارم

سراشیب است این دوران

 و ره پر سنگلاخ  و بس خطرناک است

خوشا آن کس که بیباک است

و در این کارزار بی سرانجامی

که طوفان بی امان جان می ستاند از پس دیروز

سوار رخش سرکش گشته چون سردار چالاک است

بیا دستم بگیر افتاده در گودال گور این تن خویش ام

من از این حجم تنگ و این فضای بس غبار آلود

 بی خویشم

و همچون سایه ای در شهر بی خورشید و مه آلود

مانند شبح ای وای دل ریش ام

 درون زورقی سرگشته در دریای پر موجم

و ساحل دور دست ای دوست

اینجا انتظاری میکشم با درد جانکاهی

 و در رویای یک اوجم .





نويسنده : روشنگر