به چه تشبیه کنم روی تو را موی تو را
چشم و ابرو و بناگوش تو را
قد رعنا
که چو سروی لب جوی
جوی چشمی که ز اشک
به هواخواهی تو جاری گشت
یاد آنروز که در خاطر من
تو نهالی بودی
که به گلدان دلم روئیدی
و چه زود
فصل پاییز رسید
و خزانت پژمرد
روزگاریست که تنهایی دردانگیزی
بی تو در جام بلورین دلم جای گرفت
جام لبریز شرابی که تو می نوشیدی
و ز سرمستی و شوق
جایت آغوش پر از عشق من شیدا بود
و صفایی که چو یک آینه ای
هرم گرمای هوای دهنت
که چو یک غنچه ی شب بویی بود
ناگهان آینه را تیره نمود
و غباری رخ او را بگرفت
روزگاریست از این آینه بس حیرانم
که در آن
رخ تو پیدا نیست
نکند در پس این آینه مخفی گشتی
یا که آن تیرگی زاده ی ایام جنون
در دلت دسته گل یخ را کاشت
فصل سرما زده ای ست
همه آینه ها بیمارند
اعوجاجی که در این آینه هاست
عشق زنگار گرفت
هر طرف مینگرم
برهوتیست که در منظر چشم
افق اش ناپیداست
و چه دردانگیز است
.گم شدن در برهوتی که پر از تنهاییست
نويسنده : روشنگر