وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








11/1394
شهر گمشده

( شهر گمشده )

آن روزها گذشت

آن آفتاب روشن صبح و سپیده دم

شهری که پر ترانه ز یک عندلیب بود

شهری که عشق خنده زنان باز می نمود

درهای بسته را

شهری که سبزه قبایان حریر پوش

بر شاخسار سرو

پرواز را به خاطر ما نقش می زدند

شهری که دل به هوای ترنمی

چون غنچه ای به شبنم شب بس لطیف بود

باران و برف و باد

هر سو ترانه خوان

بر گونه های دخترکی خسته دل ز خویش

با بوسه های گرم

لبخند عشق را ترسیم می نمود

تا ره بسوی منزل یک آرزو برد

بر تن ، حریر اطلس زیبای آفتاب

پوشیده بود

اینک کجاست

آه ز بیداد این زمان

گم کرده راه خویش

به بیغوله می رود

آن روزها گذشت

شهری که گم شد است

کابوس مرگ

با داس و با تبر

از ریشه می کند

گلچین آرزوست

---

در باغ شهر ما

کابوس مرگ

با دست پر ز تاول و بیمار

بر باد می دهد

نقش و نگار شهر پر آذین عشق را

این مسلخی ست

آه که بس کشته میشود

با دست پر ز تاول و بیمار

کابوس مرگ

سلاخ سر بریدن و پیکر خمیدن است

بر دار میکند

سرو بلند قامت آزاده را کنون

---

آن روزها گذشت

صیاد پر ز کین

این لحظه در کمین

با دشنه ای به دست

در اختفا به فکر همان سر بریدن است

بر دار کردن است

اما تو ای عزیز

نومید هم مباش

این کاروان به منزل و مقصد نمیرسد

شهرم دوباره

از خواب غفلتی که ز بنیاد کنده شد

با بوی عطر عشق

بیدار میشود .





نويسنده : روشنگر