وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1/1395
قضا و قدر

( قضا و قدر)

تقدیر چنین است و دگرگون نتوان کرد

تسلیم قضا گردش ذرات  جهان  کرد

در گردش پرگار حکیمانه چه رازیست ؟

با دانش اندک نتوان کشف نهان کرد

ما در پس هر لحظه ندانیم چه باشد

تسلیم بلا شرط ، همه پیرو جوان کرد

آن یار که بر دار شد ازعشق " انا الحق "

بر تارک گلدسته گل بانگ اذان کرد

در منظر چشمان همه شیفتگان بین

هر نیک و بدش حکمت بی شک و گمان کرد

این منطق جبر است که سر گشته بمانیم

حیران همه را دیده و او دل نگران کرد

دردیست جگرسوز که آن قسمت ما شد

این رنج دمادم بخدا مرهم جان کرد

از بهر چه نالیم که عشاق اسیریم

او عاشق حیران شده را بسته دهان کرد

جانا سپر انداز که دادار تو اکنون

در عرصه پیکار، چه بی تیر و کمان کرد

نظمیست که تقدیر و قضا نام گرفت است

جبریست که شیرینی آن لطف بیان کرد

در سایه رحمت نه شکست است و نه محنت

در ظل همایی که تو را همچو شهان کرد ؟

با این دل چون آینه روشنگر دلها

گفتا ز چه  نالیم که بی نام و نشان کرد

این عهد و وفا در کس نا اهل مجویید

پیمان شکن از جور و جفا زود خزان کرد.





نويسنده : روشنگر