( سایه سرو )
در باغ برفتیم و به سروی نظر افتاد
روییده لب جوی روان بود روان شاد
جز سایه نبودش ثمری سرو سهی قد
در بند همان سایه خود بود چه آزاد
آزادگی اش ورد زبان بود شب و روز
بر تارک شاخش نبدش جز سر پر باد
خورشید که در پرده شب خویش نهان کرد
ظلمت به سراپرده آن سرو بیفتاد
مهتاب شب از تابش خورشید عیان گشت
در آب روان سرو سهی را چو نشان داد
آن قامت رعنا که در آبی که روان بود
کوتاه شد آن قامت زیبای ز بنیاد
چون قامت خود دید به کوتاهی بی حد
از غفلت خوابش به همه عمر بفریاد
گفتا که ز خود سایه نداریم شگفتا
آن سایه رحمت به من افتاد از آن داد
آزادگی ام ره به غرورم سپری کرد
افسوس که واماندم از آن لطف خداداد
عمری سپری کرده نکردیم سوالی
شیرین که شکر داد که شد عاشق فرهاد ؟
گفتیم که در رویت یک سایه اسیری
در آب نظرکن که چه هستی و مزن داد
نقش ایم که افتاده در آبی که روان است
نقاش ازل سایه در این آب نشان داد
نويسنده : روشنگر