سرمایه جوانی رفت از کفم دریغا
در غفلت از فریب دلبستگی دنیا
حاصل چه گشت ما را جز خاطرات شیرین
فرهاد کوه کن بین افتاده است از پا
در محفل رفیقان جز حسرتم نیفزود
عمری گذشت و گفتیم راز نهفته بیجا
با عاشقی سپردیم دل را به دست نا اهل
در پیش اوچه کردیم ؟ اسرار خود هویدا
گم کرده آشیانم سرگشته ی زمانم
در فصل برگریزان ، وامانده ام زهر جا
مرغی تپیده در خون ، بال و پرم شکسته
مردم ز بهر پرواز، همسوی مرغ عنقا
هر صبح میگریزم از روشنای خورشید
در انتظار مهتاب ، شب را شوم پذیرا
خنیاگر خودم من با مویه های بسیار
سازی شکسته دارم با پرده های زیبا
روشنگرم زمانی کز عشق ناله خیزد
گویاست این زمانه روشنگریست رویا
نويسنده : روشنگر