وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1395/2
زهرخند

 ( زهر خند )

میگشایی در برویم گاه میبندی چرا

مردم اندر حسرت یک گوشه لبخندی چرا

ریسمان بر دست و پایم بسته ای خود روز و شب

گردنم را بسته ای در حلقه ی بندی چرا

در نگاه من سراپا قامتت شمشاد بود

بر مذاق طبع من شیرین تر از قندی چرا

چهره بنما تا رخت بینم نقاب از رخ بگیر

در حریم اهل دل پوشیده روبندی چرا

پرسشی گر میکند روشنگر از روشنگریست

پاسخ ام را میدهی بر لب به زهر خندی چرا ؟ .                         





نويسنده : روشنگر