( شمع سوزان )
کاسه صبر دلم پر شد ز بی مهری یار
شمع سوزانیم و می سوزیم بر جا استوار
بس که گفتم با رقیب از راز خود در محفلش
شد قرین خوی ما سرکش شد او خود بی مهار
در مقام دوستی خاکسترم بر آتشی
کان شرارش میکشد بر چهره این زرنگار
این غریق خرد در بحر حقایق غوطه ور
مانده است اما رقیب ام ساحل دریا ، کنار
لانه عنقا مکان هر مگس پرواز نیست
همچو سیمرغ ام که در کاشانه اش گیرد قرار
در شب آدینه ها با او قراری بسته ام
وعده گاهم گوشه ای باشد که گردم بی قرار
مینهم سر را به مهر خاک پای عاشقان
تا بر آرم سر از آن چون قامت یک شاخسار
شعر من آیینه وصلش بود چون زخمه ای
میزند هر شب به سازم تا شوم خود تار تار
تیره و تارم ز بس یادش کنم هر روز و شب
تا بیاید در کنارم گیردم خود در کنار
باختم سرمایه دل را در این افسانه ها
قصه ها بر خوان از این دفتر از این نیکو قمار
نويسنده : روشنگر