( به تو فکر میکنم )
به تو فکر می کنم!
چگونه برایت بگویم که هنوز به عشق تو پایبند و ٬وفادارم.
گرچه گمان می کنم شاید حتی نام من از خاطرت محو شده باشد.
اما هنوز تصویر تو در ذهن من است.
نمی دانم به یاد داری لحظه هایی را که در کنارم بودی و به من آرامش می بخشیدی؟
من فراموش نمی کنم شبی را که ماه دزدانه در شب نفوذ می یافت
و تو نیز دزدانه بر من می نگریستی و بر من نور می پاشیدی.
افسوس که چه زود همه چیز تغییر می کند
و فقط خاطره ها بر لوح خیال آدمی باقی می ماند!
هنوز دستهایم طپش های قلب تو را احساس می کند!
به یاد داری شبی دستهایم را گرفتی و بر قلبت گذاردی
که بگویی چگونه از عشق به تندی میزند؟
و من سرا پا غرق در دریای ژرف نگاه تو بودم
و سرانجام از دست رفتم
و همه چیز در زمانی کوتاه دگرگونه شد!
و من دیوانه ای بیش نشدم
و تو چه زود فراموش کردی که چه بینمان گذشت!
چگونه می توانم احساس خود را برایت بازگو کنم
در حالی که نمی دانم آیا می توانی از فاصله ای دور بر من بنگری؟!
از روزی که پرنده ی تیز رو خیال مرکب سفرهای من است
از روزی که زمین را با همه ی ثقل و سنگینی اش ترک گفته ام
و به آن سوی مرزهای بسته و فشرده سفر می کنم
از روزی که احساس کرده ام زندگی به راستی عشق می خواهد
و بی عشق ٬ سلول تنگ و تاریکی است
که تا واپسین لحظات نفسهامان در آن محبوس خواهیم بود.
من دیگر از آن خود نبوده ام
و همیشه در جستجوی خط مرموزی که منتهایش به جاودانگی باشدبوده ام
چگونه برایت بگویم که هنوز به تو فکر می کنم!
تویی که خطوط در هم ذهن من تصویرت را برایم زنده می کند و بس!
تویی که برایم به یاد آور خاطراتی هستی
که زمانی رقم های وجودم از آنها شکل می گرفت!
آه که چه زود این شکل ها به بیرنگی گرائید
و فضای مه زده ای که همانا صورت واقعی زندگی بود
مرا بلعید و در خود فرو برد
و دیگر هیچکس نتوانست مرا پیدا کند
و آن سرآغاز نیستیم در خود بود!
شاید ندانی که من مدتهاست سر در لاک خود فرو برده ام!
زیرا که میدانم شعله ها به سوختن هیزمی زبانه می کشند
که آن استخوان های وجودمان است که می سوزند و خاکستر می شوند
و من نمی خواهم بسوزم چون تو در وجودم هستی
و با سوختنم تو نیز برای همیشه خواهی سوخت.
ولی نه !
تو باید برایم بمانی
همانند قصه ها و افسانه ها که برایم مانده اند.
من به همراه شب ها و روز ها خواهم گذشت
و همیشه پیشتاز این قافله خواهم بود
شاید به تو برسم در آن سوی چهره ها .
یقین که در آن زمان با تو خواهم آمیخت
و همه چیز از نو با تو شروع خواهد شد!
من از تکرار ها می گریزم و احساس می کنم
زندگی برایم در تکراری کشنده است.
هیچ چیز به وضوح نیست ٬ گنگ و نا مفهوم ٬ همانند ارقام
در منتهای خشکی .
چگونه برایت بگویم که همیشه در سکوت لحظه ها به تو فکر می کنم.
تویی که در زندگیم نخستین بازیگر نمایشنامه ی عشقی بودی
که سازنده و ویران کننده ی من بود.
من از تو شروع کردم و پس از تو در خود فرو رفتم
تا واقعیتی را که تو در من جستی خود نیز بجویم
و سر انجام یافتم آنچه را که تو بدان خیره شده بودی.
من هوس ها را در خود اسیر کردم .
بر آنها لگام زدم .
بر دستاویز های بی ثبات خود را نیاویختم .
به ژرفای مظاهر مسحور کننده ی آدمی فرو رفتم
و چیزی نیافتم
جز اشکال و تصاویری که حقیقتی در نهانشان نبود.
سرانجام باز گشت من به سوی اصل شناسایی بود
و در این باز گشت
خاموشی بود و سکوت
تنهایی بود و هزاران معما
و دریافتم که عشق ٬نخستین نردبانی برای شناختن است.
به تو فکر می کنم ٬زیرا تو٬ انگیزه ی این شناسایی بودی.
نويسنده : روشنگر