وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1395/3
نغمه آزادگی

( نغمه آزادگی )

بلبلی بر شاخساری لانه ساخت

شد بهار و لانه را ویرانه ساخت

با سری پر شور کرد عزم سفر

بیخبر از راه پر پیچ و خطر

بود رویایش که باغی دیگر است

زان چه بود است لاجرم آن بهتر است

جویباری بود در رویای او

دورتر از منظر دنیای او

رفت در باغی که در رویا بدید

سرخوش از مستی شد و شد ناپدید

ناپدید از خویش و از دید کسان

دور از سردی طبع ناکسان

دید مرغان بیخبر از نیش و نوش

گرد هم سرگرم و بی حد سخت کوش

پر طاووس و صفای طوطیان

وان کلاغ و زاغ همچون لولیان

محفل گلهای زیبای قشنگ

گرم لبخند و همه با شوخ و شنگ

رشته های الفت دیرینشان

هست پیوند رخ شیرینشان

پر زد از شاخی به شاخی نیمروز

بی حسد بی کینه دور از کینه توز

آفتاب از کید شب شد ناپدید

بلبل ازرویای خود شد نا امید

بلبل بی آشیان شد دربدر

سر نهاد از باغ در کوه  و کمر

رفت تا خود بر فراز کوه شد

پر زنان نیمه نفس بستوه شد

قله ی آن کوه سیمرغش بدید

بلبلی حیران و سرگردان پدید

آمد و بر قله ی آن قاف شد

بلبل بیچاره بند ناف شد

بند ناف آن بند ِ پاگیر ِ همه

آب و دانه خواهد او بی دغدغه

گفت سیمرغش تو شیدای دلی

فارغ از غوغای این آب و گلی

از چه سرگردان شدی در نیمه شب

از چه حیران گشته ای پر تاب و تب

گفت من در باغ بودم نیمروز

از صفای مرغکان مستم هنوز

گفت این مستی نپاید هوشیار

این بهارت نیست جمله پایدار

آشیانت کو کجا شد لانه ات ؟

ساغر و آن جام و آن پیمانه ات ؟

گفت در باغی دگر خود لانه ای

داشتم کردم چنان ویرانه ای

با صفای خویش و گلگشت بهار

خود شدم دیوانه ای بس بیقرار

لانه را با دست خود آتش زدم

هان ، بگو سیمرغ ، خوبم یا بدم ؟

گفت سیمرغش فریب این بهار

دربدر کرد است در لیل النهار

کاش آن دم را غنیمت داشتی

بیخبر، از جان شیرین کاستی

این بهار و باغ و راغ و بوستان

هست در چشمم چنان یک داستان

فرصت این عمر دائم نیست هان

آن صفای گل بپرس از باغبان

تا به کی باشی تو خود بی آشیان ؟

بیخبر از گردش کون و مکان ؟

خوب میدانم که تو آزاده ای

بلبلی خوشخوان و اما ساده ای

نغمه ی سازت چه فرصت سوز شد

شب رسید و آن دم بهروز شد

هر که فرصت را غنیمت نشمرد

عاقبت خود بند نافش میخورد

بندها بر گردنش آویخته

پیش ناکس آبرو خود ریخته

میشود دربدر یک لانه ای

دائما در فکر آب و دانه ای

نیمه جان میگردد او در این گذار

خویشتن بگذار و دم نیکو شمار

بلبل از گفتار آن سیمرغ  ِ جان

لانه ی عنقا گرفت او نیمه جان

دید سیمرغش که بیمار دل است

مانده ای از لامکان و در گل است

لاشه ی بلبل به منقارش گرفت

برد در کاشانه تیمارش گرفت

چند روزی او پرستاریش کرد

با سخن گفتن چه دلداریش کرد

دید چون آیینه ی دل را پدید

مرغ عنقا گشت از او نا امید

نیمه جان بلبل که از گفت و شنود

خود گسست از خویشتن آن تار و پود

گفت من تارم ولی پودم گسست

من همان تیرم که بگریزم ز شست

تا کجا من بر نشانه میرسم ؟

بازگو کی من به خانه میرسم ؟

در هوا پران شدم از دست یار

از میان شست آن پروردگار

گفت من " دلدل " سوار اوستم

عاشق لیل النهار اوستم

گر که من سیمرغ  بودم در قفس

آینه بشکستمی خود یک نفس

چون که سیمرغ این شنید از گفتگو

آینه بشکست و خود شد جفت او

خواند بلبل نغمه ی آزادگی

کرد سیمرغش رها از بندگی

گفت سیمرغ خدا شو دربدر

تا نهد او تاج شاهی را به سر /

                                         





نويسنده : روشنگر