( قصه نا خوانا )
گرو خوشتن خویشم و با وهم و خیال
میروم در همه حال
لب دریا و به همراهی موج
میشوم زورق بشکسته که با طوفانی
همره غرش ابر رعد آسایی
در ستیزم همه وقت
میشوم قصه نا خوانایی
میشوم برگ درختی که نسیم
می وزد بر رخ او
میشوم شاپرکی
که نشیند لب یک پنجره بسته که آن باز شود
چه خیالات خوشی داشته ام
در سحرگاهی که
شب از آن تیرگیش کاسته شد
و من از پرتو خورشید خیال
شدم آن آینه ای
که در آن آینه رویای خیال انگیزم
رخ یک نوزادیست
که به لبخند گشاید لب را
و به یک بوسه شیرین ، نمکین میگردد
نويسنده : روشنگر