وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1395/3
بیدار شو

( بیدار شو)

آهی کشیده ام که به آتش کشد تو را

این سینه سوخته که به درمان نیاز داشت

در غفلت از خدا شب و روزت تباه گشت

روح و روان تو ولع حرص و آز داشت

ما را خیال مهر و محبت شعار بود

ای بیخبر ز بازی این روزگار پست

با آن زبان الکن و آن فکرت عقیم

گفتی حدیث چون و چرای دیار پست

در منظر نگاه تو زاغیست رو سیاه

از عندلیب بیخبری در خیال خویش

فرصت شمار این دم آخر که میروم

شاید دگر نپایی و دانی مجال خویش ؟

افسوس میخورم که با تو قرین بوده ام دمی

صد ها دریغ و درد که از روی عافیت

بر ساز خود برای تو یک زخمه ای زدم

سازم شکسته شد به سراپرده عاقبت

مخفی نماند آنچه به دل داشتم ز تو

گفتم حکایت دوران خویش را

در محفلی که هیچ نپاید در این دیار

باید نواخت زخمه هر نوش و نیش را

بیخود مناز و غره مشو بر دو روز عمر

بس روزها که بگذرد آنسان که نیستیم

یک لحظه ای به یاد بیاور فسانه را

این قصه را که کیستیم در آخر ز چیستیم

یک قطره حباب که برخاسته ز موج

دریای واژگون که فتاده ز اوج ها

یک رانده ای که در برهوتیست ترسناک

از کاروان جدا شده او خود ز فوج ها

یک چلچراغ سقف فرو ریخته ز بام

یک دیو بدسگال که فربه ز ناف شد

یک تار و پود بافته از روز واپسین

یک نخ نمای کهنه که پابند گاف شد

یک عندلیب باغ که با تاک ریشه داشت

یک مرغ خوش نوا که خدا آفریده بود

آخر بهشت را به فریبی بهشت هان

یک نو رسیده ای که بسی نور دیده بود

افسانه ام تمام نگردید تیره روز

شرح و بیان قصه از این مختصر بخوان

بیدار شو ز خواب که پاییز برگریز

رفت و گذشت فصل بهاران این جهان .





نويسنده : روشنگر