( کودک گریان )
آتشی در سینه ام افروخته
کز شرارش تار و پودم سوخته
مرغ دل اندر هوای کوی دوست
میکند پرواز چون ره سوی اوست
با خیالاتی که آن اوهام نیست
در سرش آهنگ بند و دام نیست
میرهاند خویش را از خویشتن
تا برد ره سوی گلزار و چمن
خسته ام از شهر آهن پاره ها
زان که هر شب میکنم بس ناله ها
دل هوای دیگری دارد به سر
آن هوای خوب و پاک و پر ثمر
مطربا آهنگ رفتن ساز کن
یک در دیگر به رویم باز کن
ساقیا جام دلم لبریز کن
بهر دیدارت مرا شبخیز کن
دارم امید وصال روی دوست
این تن تبدار من افکنده پوست
سالها در بستر بیماری ام
زاری ام بین زاری ایم بین زاری ام
حسب حالم قصه ی ناگفتنی ست
در دلم یک غصه ی ناگفتنی ست
کودکی گریان و ره گم کرده ام
با یتیمان عمر خود سر کرده ام
دستگیری کن مرا ای رهنما
جان آن حیدر " علی مرتضی (ع ) "
این معمای حیات و زندگی
زابتدا تا انتهایش بندگی
بنده ی بند توام ای ذوالجلال
ای رساننده به سرحد کمال
در دلم سودای عشق دیگریست
کنده ام دل را از این عالم بریست
یاد باد آن روزهای کودکی
گریه ها و سوزهای کودکی
مکتب و درس و خیال پر دوام
اوستاد ماست آن نیکو مرام
درسها در مکتبش آموختم
پخته گشتم ناگهانی سوختم
بر بساط دهر نیرنگ و فسون
میبرد ما را به سرحد جنون
دل ز دنیا من بریدم سالهاست
پای تا سر جمله قیل و قال هاست
گوشه ای بگزیده ام با ذوالمنن
دوختم از بهر مردن یک کفن
مرگ ، خود شهد گواراییست هان
ای خوش آن شهدی که گیرم در دهان
من نخندیدم به عمر خویشتن
من ندیدم سبزی باغ و چمن
گریه ها دارم که خود سیلاب هاست
منظر چشمم همه مرداب هاست. /
نويسنده : روشنگر