وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1395/5
رباعیت 8

امید به رحمت خدا باید داشت

در سایه لطف او صفا باید داشت

چون بلبل عاشقی که در وقت سحر

در باغ وجود صد نوا باید داشت

---

پرگارم و گرد نقطه ای میگردم

از پا نفتاده و نمیگردم خم

سر تا به قدم که استواریم هنوز

چون نفخه ی اوست در وجودم هر دم

---

آشفته تر از آدم شیدایی نیست

در ملک دلش به غیر زیبایی نیست

در محفل انس ، گوشه گیر است مدام

تنهاتر از او همدم تنهایی نیست

---

ای وای چه زود ما زمینگیر شدیم

بی شهد وصال عاقبت پیر شدیم

یک عمر نشد که شاد و خرسند شویم

از بودن خود براستی سیر شدیم

---

بسم الله تو ورد زبانم بود است

هر شام و سحر عجین جانم بود است

هر روز که سرگشته تر از دیروزم

حیرت زده ام کجا مکانم بود است ؟

---

ما خانه بدوش دل دیوانه شدیم

بر شمع وجود همچو پروانه شدیم

هر در که زدیم روی ما باز نشد

چون دلشدگان به کنج ویرانه شدیم ./





نويسنده : روشنگر