( در قعر یک مغاک )
روح پلید
تازیانه به پشتم چه میزند
در ژرفنای ظلمت یک تیرگی
خاموش ایستاده به ضرباهنگ آن ستم
او خود ندیده بود که یک اخگرم هنوز
خورشید رفته بود
به شب گفته بود او
این پیکر تکیده مجازات میشود
در قعر یک مغاک مکافات میشود
روح پلید ، داس خمیده بدست داشت
تیر و کمان دوزخیان را به شست داشت
پراند تیر خویش ، به قلبم فرو نشست
قامت خمیده گشت و فتادم ز روی زین
یک تک سوار پیر که افتاد بر زمین
بر خاستم به استواری یک کوه سر بلند
رخش ام رمیده بود
در دست من کمند
جسمم تکیده بود
پژواک یک صدای به گوشم رسیده بود
از قعر آن مغاک به افلاک بر شدم
از هرم آفتاب سراپای تر شدم
غیرت به جان خسته من شعله ای کشید
مشعل بدست عشق هواخواه خسته بود
از بند آن پلید چه یکباره رسته بود
یک آسمان ستاره به چشمم پدید گشت
یک نور سبز رنگ برایم نوید گشت
روح پلید چو شمشیر میکشید
یک آهوی رمیده به نخجیر میکشید
جولان جنگ بود
تیر و تفنگ بود
خمپاره بود و بمب
که چون خوشه های خشم
میریخت بر زمین
من خود گواه بودم
با گوشه های چشم
از پشت یک خرابه که ویرانه گشته بود
روح پلید را دیدم
دیوانه گشته بود
دیوانه اراده پولاد جسم چاک
دیوانه ای که نقش مجسم ندیده بود
نقش مجسم یک کودک هلاک گشته
به خون در تپیده بود
بر خاستم ز جای
در چشم من افق
که یک آفتاب پیر
میرفت ناپدید
شب را به چشم افق او ندیده بود
از خود رمیده بود
تنپوشی از پلاس کهنه تاریخ بر تنم
بیرون در آمده بیخود ز روزنم
از یک شکاف ، دیده به تاریخ دوختم
با یک شراره ، چه بر جای سوختم
گرد و غبار راه درازیست طی شده
یک خورده ناجویده
ز دهانی که قی شده
فکرم به فهم و درک من آن لحظه ره نداشت
ترسیم مبهمی که ز چاهی که ته نداشت
استاده بر کناره دریای وهم خویش
ساحل چه نا پدید
ناگه پریده رنگ
به شب تاختم ز خویش
از حد و مرز خویش
پدیدار گشته بیش
گفتم حکایت روح پلید را
گفتم شکایت لوح سپید را
گفتیم وگفت وگفت ز تاراج آن پلید
گفتیم وگفت وگفت ز مرگ آرزوی شید
گویا ترنم یک باد بود از مغاک
گویا صدای ناله و فریاد قعر خاک
بود آن زمان که من
بر خاستم ز جای
بذر امید را به مزرعه دل بکاشتم
در یک سبد
صدها گل مراد در آن نیز داشتم
یک آرزو به میل دلم آه پر کشید
یک اخگری شد و در آسمان پاک
خطی به رنگ خون
در این راه بر کشید
یک آسمان ستاره پر نور آمدند
بزمی که پر نشاط ره آوردشان که بود
من نیز سوختم به سراپرده همچو عود
فرجام این حکایت پر ناله سود شد
روح پلید از صفت ما چو دود شد
خود در مغاک دوزخ تن سوخت بیدرنگ
چون او ندیده بود که هستیم همچو چنگ
رنگین کمان به محفل یاران رسیده بود
آن میوه های کال بناگه رسیده بود ./
نويسنده : روشنگر