( بازگشت )
خوش آن روزی که ما سوی تو آییم
نقاب از رخ گرفته خود نماییم
در این دار فنای سفله پرور
تهی گردیده از لطف و صفاییم
همه در بند آب و دانه هستیم
نمیدانیم خود اهل کجاییم
رقم پرداز ما بیگانه گشته
بگو آخر که خود سوی که آییم
بجز درگاه تو چون درگهی نیست
نوای درد خود را میسراییم
تو راهی را به پیش پای ما نه
که خود سرگشته هر دو سراییم
دوای درد ما نزد تو باشد
به درمان کوش ، محتاج دواییم
ز ظلم و جور و بیداد زمانه
چرا محکوم این جور و جفاییم
تو میدانی که خود در محکم داد
ز سرتاپای محکوم خطاییم
قفس تنگ است و بال و پر شکسته
چو مرغی چشم در راه رهاییم
چه تکلیفی به دوش ما نهادی
ز پا افتاده در بند فناییم
مثال قطره های خوب باران
به دریا ریز ، مفتون بقاییم
چه میخواهی از این مجنون بی چیز
که لیلی را سراپا میستاییم
در این آشفته بازار جهانی
تو میدانی که ما بی رهنماییم
اگر قارون عصر خویش باشیم
به درگاه تو خود ما یک گداییم
شقاوت ریشه در جانها دوانده
تهی دل گشته از مهر و وفاییم
چو ادراک معانی رخت بربست
تمام عمر ما بت میستاییم
همه مرغان این باغ معطر
نمیدانند از نسل هماییم
چه میداند خر وامانده در گل
به دستاری که دل را میرباییم
در آن جمعی که داد دل ستانند
همه یکدل چو آواز رساییم
اگر از تو جدا گردیده باشیم
در این بازار عالم بی بهاییم
در این صحرای لم یزرع که داند
شبان بنشسته حیران چراییم
نشاط روی زیبای طبیعت
به دل نادیده دائم در عزاییم
گلستان ، باغ و بوستان ، دشت و هامون
چنان گویی که در ماتم سراییم
خدا لبخند را اول بیاموخت
به آن کودک هواخواهش که ماییم
هوس در پرده های زهد و تقوا
چو مخفی گشت همبزم هواییم
چو استرجاع آهنگ دلی شد
هزاران بسته در را میگشاییم
در این کون و مکان زود فرجام
همیشه همره باد صباییم ./
نويسنده : روشنگر