( خنده کجاست ؟ )
کاسه صبر دلم لبریز شد
در جهان عشق ، دل خونریز شد
در درونم التهاب آمد پدید
تا بیفشانم به دل بذر امید
روزگار کودکی آمد به یاد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
کاش میدانستمی مقصد کجاست
نا کجا آباد ما آخر چه جاست
وندراین گردونه چرخ فلک
دیده بان ما چه میشد آن ملک
چرخ را وارونه میگرداند او
در ره مقصود میچرخاند او
مقصدی گویا که خود معلوم نیست
در جهان ما کسی محکوم نیست
چشم هر کس در غباری تیره گون
گشته خود مفتون یک سحر و فسون
دیده را نادیده خود پس میزند
چون مگس دائم به سر دس میزند
گنگ و نامفهوم آیین کهن
بر نمی تابد که گویی یک سخن
جسم چالاک از قفا گشته اسیر
شیر در بیشه ز جانش گشته سیر
ای دو صد لعنت بر این تقدیر باد
فاش میگویم که هر چه باد باد
" دست ظلم آنجا که میگردد دراز
خود نمی بینی لبی از خنده باز "
دارها از مرد و زن افراشته
بذر نومیدی به دلها کاشته
چونکه ناهنجاری اینجا جاری است
هر چه می بینی تو ناهنجاری است . /
نويسنده : روشنگر