وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1395/5
عرصه جولان

( عرصه جولان)

نام و ننگ این جهان باد وزانی بیش نیست

گه نسیمی ، گاه طوفانی ، خزانی بیش نیست

خوش بیاسا یک دمی در بزم یاران شفیق

این غنیمت دان که خود اندک زمانی بیش نیست

در سحرگاهی ز بلبل نکته ای آموختم

لحظه ای با گل دریغا همزبانی بیش نیست

چون گلی پژمرد بلبل سوگوار باغ شد

در نگاهش خیره گشتم یک بیانی بیش نیست

در جمال و حسن باغ افسوس هستی سوز شد

بلبل بیدل دریغا دیده بانی بیش نیست

در تمام عمر دریای دلم طوفانی است

سینه ام را یک دهان آتشفشانی بیش نیست

سر بر آورد است از دریای دل تا آسمان

شعله های سرکشم را یک زبانی بیش نیست

منظر چشمم که دنیاییست پر آشفتگی

عرصه جولان ما کوته زمانی بیش نیست

گریه ها دارم چو شمعی اشکریز و خامشم

گردش پروانه ها ظن و گمانی بیش نیست

در مصاف این تبهکاران چه دارم بهر جنگ

چونکه در خورجین من تیر و کمانی بیش نیست





نويسنده : روشنگر