( قیاس )
به جایی رو که خواهان تو باشد
ز خود بگذشته جانان تو باشد
قیاس خود مکن هر ناکسی را
مگر آنکس که از آن تو باشد
به هر جمعیتی نالان مشو زود
دوایی نیست درمان تو باشد
اگر ساده دلی در خود نظر کن
اگر اندیشه امکان تو باشد
مهار نفس را در دست خود گیر
که این خودکامه در جان تو باشد
رفیق مشفق و همراز و همدل
چو نی همواره نالان تو باشد
مرو بی دعوت کس میهمانی
نظر بر لقمه نان تو باشد
گر عاشق پیشه ای دمساز خود یاب
که معشوقیست قربان تو باشد
قمار عشق برد و باخت دارد
مکن کاری که خسران تو باشد
تمام عمر با نازک خیالی
مشو همدم که زندان تو باشد
خرد ، با عشق بی فرجام همخو
نباشد چون پشیمان تو باشد
ریاضت پیشه کردی ، برد کردی
خدا هر لحظه مهمان تو باشد
بساط عیش ناکس جمله خواریست
دم سردش زمستان تو باشد
به بزم دلکش شوریده دل رو
سری دارد که سامان تو باشد. /
نويسنده : روشنگر