وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1395/6
کودک سرگردان

( کودک سرگردان )

گاه گاهی چه دلم میگیرد

مثل یک روز که ابر

جلوی تابش خورشید نمایان گردد

و هوا ابری و تاریک شود

من در آن لحظه درون دل خود میگریم

و در آن ساعت دلتنگی و غمبارگی ام

میشوم کودک سرگردانی

که در این شهر شلوغ

گم شده در پس غوغای نافرجامی

میشوم نیلبک چوپانی

که به آهنگ حزین می موید

میشوم بلبل باران زده ای خیس

 درون قفسی آویزان

در حیاطی خلوت

که در آن روح پریشانی هست

به خودم میگویم چه بخوانم ؟

که دگر گوش شنیداری نیست

من درون قفس از فرط جنون میمیرم

تو بیا لاشه بیجان مرا

در دلت جای بده

تا دگر باره من زنده شوم

و بخوانم با تو . /





نويسنده : روشنگر