( معراج )
زخمه ای بر ساز بشکسته زدم
سر در آوردم ز هستی تا عدم
در پس هر پرده راهی یافتم
یک گلیم از تار و پودی بافتم
خیره گشتم در نگارستان خویش
من ندیدم خویش از اندازه بیش
بر گلیم خویش خفتم با حدود
نکته ها سربسته گفتم با ودود
برقی از آن لامکان تابیده شد
آن تجلی نور چشم و دیده شد
چون به مضرابی نوایی ساختم
هستی ام را یکسره خود باختم
قطره ای ناچیز دیدم خویش را
یافتم آن جوهر زرکیش را
با دوات و جوهر آن زرنگار
سرنگون گشتم به پای آن نگار
چون قلم نی خویش را بشکافتم
تار و پود دیگری را بافتم
آن شدم آنی که شاعر گفته بود
گوهری گشتم که او خود سفته بود
چون نشستم بر گلیم بافته
از خود و خویشم جدا یک تافته
گشتم از تن ها جدا در گوشه ای
چیدم از تاک مروت خوشه ای
خوشه را در خم شرابی ساختم
بر بساط بزم ، یکدم تاختم
رخش ما سیمرغ خوش نقش و نگار
برد ما را بر فراز کوی یار
دیدم آنجا خستگانی خفته اند
دست از دنیای فانی شسته اند
فارغ از نیرنگ ، صافی گشته اند
همره و همپای ساقی گشته اند
ساقی آنجا ، جام ما لبریز کرد
سرخوشم گرداند و بس ناچیز کرد
گفت اینجا بایدت ناچیز شد
پای تا سر جمله آتشخیز شد
آتش عشقی که ماند پایدار
آن نمی یابی مگر در کوی یار
جسم خاکی را بنه پرواز کن
پرده های ساز خود دمساز کن
شور را با زخمه شوق وصال
پر هیاهو کن تو پیش ذوالجلال
حلقه را بر گردنم آویختم
ذره ذره خاک خود را بیختم
چون هویدا شد همان اکسیر ناب
اخگری چون کوره آتش مذاب
بر فراز قامت آن نازنین
پر زدم بی خویش تا عرش برین
ناب گشتم تا که دست افشان شدم
بحر پیما همچو کشتی بان شدم
بادبان کشتی ام پر همای
گشت ما را رهنمون و رهنمای
موج آن دریا مرا شیدا نمود
لااله گفتم الا الله نمود
چونکه الله گشت ما را خود پدید
هرچه در چشمم بُد آن شد ناپدید
بازگشتم در جهان رنگ رنگ
پر نوا گشتم چو ناقوس و چو چنگ
" پس به هر جمعیتی نالان شدم "
"جفت بدحالان و خوشحالان شدم "
همچو نی گشتم دمادم پر ز سوز
آتشی افروختم عاری ز دود
چون نوای نی ، جهان پر سوز کرد
هر شب تاری ، چنان چون روز کرد
رفتم و خفتم به کوی یار خویش
یافتم خود را نه از اندازه بیش
با گلیم بافته از تار و پود
سیر کردم عالم بود و نبود . /
نويسنده : روشنگر