وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1395/6
عشق در بند

( عشق در بند )

مطرب امشب نغمه ای را ساز کن

هر در بسته به رویم باز کن

ساقی امشب تا سحر مهمان ماست

جان او امشب عجین جان ماست

دم غنیمت دان که فردا مبهم است

چون صداها جمله در زیر و بم است

پرده ها بر چشم ها آویخته

خوب و بد در دید ها آمیخته

مرز حایل نیست ، ناپیدا شده

هر سری ای وای ، پر سودا شده

شعری از اوصاف تاکستان بخوان

جامی از می را بده ، بستان ، بخوان

گیسوی یارم پریشان کن ز رقص

پاک کن اندیشه او را ز نقص

ما حریف یار ِ یارستان شدیم

گرمی افزا همچو تابستان شدیم

پر صدا کن محفل ما را بساز

تا که دست افشان شود یارم به ناز

ناز او را هر چه باشد میخرم

تیغ را گر او زند بر گردنم

ساقیا پر کن تو جامم را ز می

تا برآرم ناله ها مانند نی

آن شراب تلخ مرد افکن بیار

تا در آغوشم بخسبد این نگار

بیهشم کن تا فراموشم شود

نیش ها امشب همان نوشم شود

گر جفاها دیده ام از روزگار

پس وفا کن با دل بسته نگار

مطربا غم را برون کن ازدلم

غصه ها کرداست پای اندر گلم

گشته ام نازک خیال و خسته دل

پیش چشم یار، سرتا پا خجل

سر پنهان در دلم تا ریشه کرد

گشته ام از پای تا سر جمله سرد

خنده را بر غنچه لبها نشان

بی نشان گشتم در این جا و مکان

کاروان عمر شد بی ساربان

این رمه غوغا ، اسیر یک شبان

مسجد و معبد ،کلیسا ، پر صدا

گشته بازیچه ز نفس پر هوا

چون در میخانه ها را بسته اند

مردمان از فرط افیون خسته اند

بی رمق افتاده کنجی پر ز غم

در کنار منقل پر دود و دم

بی خدا گشتند جمله مردمان

الامان ای الامان ای الامان

امشب اینجا بزم ما آراسته

از ریا و رنگ ها پیراسته

ساقی و دلبر حدیث این شراب

شعر و شور و شنگ و این چنگ و رباب

پر صدا گردیده تا آن دورها

پرده ها برداشت از این شورها

ما سرآغاز  هزار افسانه ایم

در جهان تنها یکی دردانه ایم ./





نويسنده : روشنگر