( خلعت عشق )
آمدم تا که طلوعی کنی از شرق دلم
آمدم تا که بپوشانی ام آن خلعت عشق
به تبرک دهی ام شهد وصال
که نداریم مجال
پای سجاده ی گلبرگ نشستم
و دستم به دعا
که بگویم با تو
کی به دیدار تو می آیم زود ؟
گل بخندید و بگفت
تو سحرگاه بیا
که نسیم
میوزد بر من دلداده و عاشق پیشه
تو هنوز
در سحرگاه وصال
تن خود را که به تنپوش ، تو میپوشانی
بی حضور از همه ی سحر ِ سحرگاه ، به خواب
میروی
و من از باغچه خانه نگاهت کردم
تو بیا همدم من باش که صبح
با طلوع خورشید
شکر ِ خنده به لبهای تو بنشاند او
هیچ مانند من از عشق ، تو پر پر شده ای ؟
هیچ مانند من از دست خزان
و از آن باد وزان
اوج یک شاخه
سر خویش به زیر افکندی ؟
من ِ محکوم ز زیبایی خود در بندم
که همان بند وصال است عزیز
من همان روز که در باغچه خانه تو روئیدم
دست از خویش بشستم
که نسیم
در سحرگاه به پابوس من آمد بی خویش
و من از شعشعه عشق
به لبخند خود از باغچه خانه
صدایت کردم
و تو، از پنجره ی بسته نگاهم کردی
باز کن پنجره ها را ای دوست
تا که آن خلعت عشق
به تبرک
ز دعا داده شود
آن دعا از دل ِ رنجور تو بود
گنج را یاب
که رنج
در پس پرده حیرت باشد. /
نويسنده : روشنگر