( بحر عدم )
افسوس که ایام جوانی بسر آمد
پیری و دل افسردگی ما ز در آمد
عمری سپری گشت به اوهام و خیالات
هر نیک و بد از دست قضا و قدر آمد
چون کودک مکتب رو عشاق شدم زود
آرام ِ دلم رفت ، که خون جگر آمد
آموخت مرا عشق ، که لب دوخته باید
ورنه سخن عشق مرا چون شکر آمد
موجیم که وابسته دریای وجودیم
در بحر عدم غوطه که خوردم ثمر آمد . /
نويسنده : روشنگر