وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1395/6
بحر عدم

( بحر عدم )

افسوس که ایام جوانی بسر آمد

پیری و دل افسردگی ما ز در آمد

عمری سپری گشت به اوهام و خیالات

هر نیک و بد از دست قضا و قدر آمد

چون کودک مکتب رو عشاق شدم زود

آرام  ِ دلم رفت ، که خون جگر آمد

آموخت مرا عشق ، که لب دوخته باید

ورنه سخن عشق مرا چون شکر آمد

موجیم که وابسته دریای وجودیم

در بحر عدم غوطه که خوردم ثمر آمد . /





نويسنده : روشنگر