وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1395/6
کهنه کتاب

( کهنه  کتاب )

از شوق وصال نا امیدم

از بس که فسانه ها شنیدم

افسانه مخوان که قصه پرداز

از پرده برون نیاورد راز

این خانه ، خراب ِ خامه ی ماست

بنیاد ، سیاه نامه ی ماست

مست از می ساغر وجودیم

در چنگ وجود همچو عودیم

در محفل انس چون غریبیم

خود را به دروغ می فریبیم

چشم از همه جای بسته باید

از صحبت غیر رسته باید

آهنگ سفر چو کرده ام من

آتش زده ام تمام خرمن

آن خرمن عمر پر فسانه

از سحر و فسون این زمانه

زآتش که به پیچ و تابم آخر

یک کوره پر گدازم آخر

نقشی ز خیال میکشم شب

روز از پی آن هماره پر تب

با خود سر جنگ دارم اکنون

در جمع همه چو گشته مدفون

مدفون شده ام به دست یاران

در خواب شدم مثال باران

یاران ِ فسونگر زمانه

در عشوه و ناز چون زنانه

می را مستان ز دست مستان

ناخورده غم هزار دستان

درویشم و با پلاس پاره

با غیرت خویش من دوباره

کشکول به دست و با تبر زین

بر هم زنم این تبار و آیین

کشکول نشانه ای ز فقر است

در بارگه خدا که فخر است . /





نويسنده : روشنگر